رمان شخص سوم پارت 1
سونگ وو« عییییی...پاشو ماری خانوم...مگه نباید بری سر کارررر...پاشوووو»
ماری« اهههههه...چته..»
بیدار شدی و کشو قوصی به بدنت دادی!
ماری«هووووف...صبح بخیر»
سونگوو«صبح کجا بود!...ساعت ۱۱ عه»
ماری«چیییییییییییی؟ چرا الان داری بیدارم میکنییییییییییییییی»
سونگوو«به من چه!...همین که بیدارت کردم سرت زیادیه!»
...
با عجله از خیابونا و کوچه ها میدوئیدی!
آخه الان وقت بیدار شدن بود!...مثلاً اولین روزه کارته...کند زدی ماری خانوم!
سونگ وو هم که اصلا مراعات نمیکنه!
بلاخره رسیدی نفس عمیقی کشیدی و وارد شدی!
حالا مثلاً قرار بود کجا استخدام بشی...مهد کودک😐
ولی خب میشه گفت از روی علاقه اومدی!..چون خیلی به بچه ها علاقه داری...
یه خانم با صورت آرایش کرده اومد سمتت..
خانم کیم«سلام!»
تا کمر خم شدی و گفتی...
ماری«س..سلام!»
خانم کیم «پارک ماری؟الان وقت اومدنه؟»
دستی به سرت کشیدی و همزمان گفتی
ماری« من..معذرت میخوام...برای فرم ثبت ن..»
خانم کیم «بسه..لازم نیست انقد حرف بزنی...حقوق این ماهت نصف میشه...»
و رفت.. دونبالش رفتی و گفتی
ماری«خانم...من...من واقعا به اون پول نیاز دارم...من با یه نفر دیگه زند...»
دستشو بالا آورد
خانم کیم«بسه!...انقد حرف نزن...»
بلاخره بیخیالش شدی و رفتی...
داشتی جا کفشی رو تمیز میکردی که صدایی از پشت اومد!
«اممم..سلام»
برگشتی و با یه مرد که دست یه دختر بچه رو گرفته بود مواجه شدی!
تعظیم کوتاهی کردی...
ماری« سلام...خوش اومدین...»
«عامم... راستش..امروز اولین روزیه که اینجا میاد...با چیزی آشنا نیست...»
ماری« آها...خب...منم اولین روزیه که اینجا کار میکنم و جاها رو خوب نمیشناسم😅...ولی سیعمو میکنم!»
دامنت کشیده شد و به پایین نگاه کردی...دختر کوچولویی که از کیوتی سرخ شده بود با لبخند بهت نگاه میکرد!
«خانم معلم...میخوام تو معلمم باشی...»
لبخندی زدی...
ماری«اوممم...حتما!»
که یهو خانم کیم اومد! با عشوه خودشو به اون مرد چسبوند...
خانم کیم «ایگووو...خوش اومدین...بفرمایین داخل!»
« نه ممنون...من باید برم!»
خانم کیم«خب حداقل بیاین فرم رو پر کنید»
«اوه...باشه...»
خانم کیم«ماری...ایشون رو به دفتر ببر و فرم رو پر کن...»
ماری« چ...چشم...بفرمایین لطفا...»
...
قهوه رو روی میز گذاشتی و نشستی...
ماری«خب لطفا به سوال ها جواب بدین!»
«و..ولی من فکر میکردم باید خودم بنویسم...»
ماری« جدیدا توی کامپیوتر از طریق سامانه انجام میدیم!»
« آها...خب...بفرمایین»
ماری« اسم!»
«جئون جونگ کوک»
#ذهن_ماری
چه اسمی دارههه...عههه...بسه ا.ت...نباید اینطوری باشی!
ماری«اسم بچه؟»
کوک« آرا...»
ماری«سن!»
کوک«۲۴»
#ذهن_ماری
عهههه... دقیق یه سال ازم بزرگ ترهههه...وای خدا...من چم شدهههه...منحرف نشوووو
کوک«عاممم...خوبین...آخه..ق..قرمز شدین»
با خجالت دستاتو روی لپات گذاشتی...
ماری« اووو..نه..فقط...فقط...آها گرمه»
کوک«اها..بله»
ماری«خب...شغل؟»
کوک«توی دفتر پلیس کار میکنم!»
#ذهن_ماری
وااااااو...
همینطور که داشتی تایپ میکردی پرسیدی
ماری« نسبتتون با بچه چیه؟»
مثل اینکه یکم خجالت کشید!
کوک« عه...خ..خب...باباشم!»
#ذهن_ماری
چیییییییییی؟...زن داره؟...هوووووف...مگه نگفتم انقد خیال بازی نکن ا.ت خانوم...
ماری«خب...حالا که پدرشی لطفا اسم مادرشون رو بگین...»
کوک«اووو..خ...خب...»
ارا« من مامان ندارم!»
ماری«چ...چی؟»
کوک« خب...من...من یه پدر...مجردم!»
ماری« او...متاسفم...»
کوک« نه..اصلا مهم نیست...»
ماری«خب...بفرمایین...من آرا رو میبرم پیش بچه ها تا باهاشون آشنا شه...»
ارا« اما...خانوم معلم...من اسمتونو نمیدونم»
ماری« ای خدا...چقد شیرینی تو...من پارک ماری هستم!»
ارا«خیلی اسمت خوشگله..»
کوک« آرا...با ادب باش»
ماری«اووو...نه...من دوست دارم بچه ها باهام راحت باشن...»
ماری« اهههههه...چته..»
بیدار شدی و کشو قوصی به بدنت دادی!
ماری«هووووف...صبح بخیر»
سونگوو«صبح کجا بود!...ساعت ۱۱ عه»
ماری«چیییییییییییی؟ چرا الان داری بیدارم میکنییییییییییییییی»
سونگوو«به من چه!...همین که بیدارت کردم سرت زیادیه!»
...
با عجله از خیابونا و کوچه ها میدوئیدی!
آخه الان وقت بیدار شدن بود!...مثلاً اولین روزه کارته...کند زدی ماری خانوم!
سونگ وو هم که اصلا مراعات نمیکنه!
بلاخره رسیدی نفس عمیقی کشیدی و وارد شدی!
حالا مثلاً قرار بود کجا استخدام بشی...مهد کودک😐
ولی خب میشه گفت از روی علاقه اومدی!..چون خیلی به بچه ها علاقه داری...
یه خانم با صورت آرایش کرده اومد سمتت..
خانم کیم«سلام!»
تا کمر خم شدی و گفتی...
ماری«س..سلام!»
خانم کیم «پارک ماری؟الان وقت اومدنه؟»
دستی به سرت کشیدی و همزمان گفتی
ماری« من..معذرت میخوام...برای فرم ثبت ن..»
خانم کیم «بسه..لازم نیست انقد حرف بزنی...حقوق این ماهت نصف میشه...»
و رفت.. دونبالش رفتی و گفتی
ماری«خانم...من...من واقعا به اون پول نیاز دارم...من با یه نفر دیگه زند...»
دستشو بالا آورد
خانم کیم«بسه!...انقد حرف نزن...»
بلاخره بیخیالش شدی و رفتی...
داشتی جا کفشی رو تمیز میکردی که صدایی از پشت اومد!
«اممم..سلام»
برگشتی و با یه مرد که دست یه دختر بچه رو گرفته بود مواجه شدی!
تعظیم کوتاهی کردی...
ماری« سلام...خوش اومدین...»
«عامم... راستش..امروز اولین روزیه که اینجا میاد...با چیزی آشنا نیست...»
ماری« آها...خب...منم اولین روزیه که اینجا کار میکنم و جاها رو خوب نمیشناسم😅...ولی سیعمو میکنم!»
دامنت کشیده شد و به پایین نگاه کردی...دختر کوچولویی که از کیوتی سرخ شده بود با لبخند بهت نگاه میکرد!
«خانم معلم...میخوام تو معلمم باشی...»
لبخندی زدی...
ماری«اوممم...حتما!»
که یهو خانم کیم اومد! با عشوه خودشو به اون مرد چسبوند...
خانم کیم «ایگووو...خوش اومدین...بفرمایین داخل!»
« نه ممنون...من باید برم!»
خانم کیم«خب حداقل بیاین فرم رو پر کنید»
«اوه...باشه...»
خانم کیم«ماری...ایشون رو به دفتر ببر و فرم رو پر کن...»
ماری« چ...چشم...بفرمایین لطفا...»
...
قهوه رو روی میز گذاشتی و نشستی...
ماری«خب لطفا به سوال ها جواب بدین!»
«و..ولی من فکر میکردم باید خودم بنویسم...»
ماری« جدیدا توی کامپیوتر از طریق سامانه انجام میدیم!»
« آها...خب...بفرمایین»
ماری« اسم!»
«جئون جونگ کوک»
#ذهن_ماری
چه اسمی دارههه...عههه...بسه ا.ت...نباید اینطوری باشی!
ماری«اسم بچه؟»
کوک« آرا...»
ماری«سن!»
کوک«۲۴»
#ذهن_ماری
عهههه... دقیق یه سال ازم بزرگ ترهههه...وای خدا...من چم شدهههه...منحرف نشوووو
کوک«عاممم...خوبین...آخه..ق..قرمز شدین»
با خجالت دستاتو روی لپات گذاشتی...
ماری« اووو..نه..فقط...فقط...آها گرمه»
کوک«اها..بله»
ماری«خب...شغل؟»
کوک«توی دفتر پلیس کار میکنم!»
#ذهن_ماری
وااااااو...
همینطور که داشتی تایپ میکردی پرسیدی
ماری« نسبتتون با بچه چیه؟»
مثل اینکه یکم خجالت کشید!
کوک« عه...خ..خب...باباشم!»
#ذهن_ماری
چیییییییییی؟...زن داره؟...هوووووف...مگه نگفتم انقد خیال بازی نکن ا.ت خانوم...
ماری«خب...حالا که پدرشی لطفا اسم مادرشون رو بگین...»
کوک«اووو..خ...خب...»
ارا« من مامان ندارم!»
ماری«چ...چی؟»
کوک« خب...من...من یه پدر...مجردم!»
ماری« او...متاسفم...»
کوک« نه..اصلا مهم نیست...»
ماری«خب...بفرمایین...من آرا رو میبرم پیش بچه ها تا باهاشون آشنا شه...»
ارا« اما...خانوم معلم...من اسمتونو نمیدونم»
ماری« ای خدا...چقد شیرینی تو...من پارک ماری هستم!»
ارا«خیلی اسمت خوشگله..»
کوک« آرا...با ادب باش»
ماری«اووو...نه...من دوست دارم بچه ها باهام راحت باشن...»
۲۳.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.