✞رمان انتقام پارت 50
•انتقام
رضا: خب بخشیدی منو پانیذ خانوم؟
پانیذ: نه هنوز.....
مهراب: خاک تو سرتون کنم خودتون نمیتونستید
برید چرا مارو اوردید کلبه وحشت؟
مهدیس: این که همون اول شلوارشو خیس کرد...
پانیذ: ارسلان چرا ساکتی؟...
ارسلان: فک کنم کمرم شکست..
مهراب: چرا اونوقت؟
ارسلان: تو کل راه دیانارو بغل کرده بودم میدویدم
دیانا: اصن دیگه نمیخواد بغلم کنی انگار حالا کوه بلند کرده...
ارسلان: اروم رفتم دم گوشش گفتم...تا باشه از این بغل کردنا..
اتوسا: خب ما اومدیم...
امیر: خوش گذشت؟
مهراب: اره بابا ی دلقک افتاد دنبالمون ما هم عین اسکلا میدویدم کلی خوش گذشت..
مهدیس: بی ذوق
دیانا: با زنگ خوردن گوشیم ی معذرت خواهی زیر لب کردم و رفتم ی گوشه که صدای بی جون متین تو گوشم اومد...
متین: میخواد بره دیانا میخواد تنهام بزاره نتونستم راضیش کنم بمونه...
دیانا: چی میگی متین؟
متین: کسی که دوسش دارم...
دیانا: خب..
متین: میخواد بره دیانا میخواد ازدواج کنه با کسی که دوسش نداره میخواد فقط واسه ادامه تحصیل زندگیشو خراب کنه...
دیانا: میدونی با کی میخواد ازدواج کنه؟
متین: نه فقط میدونم ک تصمیمشو گرفته میخواد بره...
____
ارسلان: بعد اینکه دیانا رف گوشی منم زنگ خورد جواب دادم شماره ناشناس بود که صدای ی دختر تو گوشم پیچید...
_سلام
ارسلان: سلام بفرمایید؟
_من همون دختریم ک بابات گف بهش باید کمک کنی...
ارسلان: ببین من تازه دارم زندگیمو میسازم لطفا نیا و خراب نکن..
_فقط ی تایمه منم علاقه ای با تو موندن ندارم منم به عنوان ی خواهر قبول کن و ببر..
ارسلان: ولی من اصلن قصد رفتن ندارم..
_مجبورم نکن که با بابات صحبت کنم من فقط به کمکت احتیاج دارم همین خواهش میکنم...
ارسلان: اسمت چیه؟
_
دیانا: فردا بیا ببینمت با هم دربارش صحبت میکنیم الانم ناراحت نباش...
متین: دیانا تو الان به کسی که دوسش داری رسیدی ولی حال منو درک نمیکنی...
دیانا: ی نگاه زیر چشمی به ارسلان انداختم ک حرکاتش اعصبی بود از دور...متین فردا میبینمت...
متین: خدافظ...
رضا: خب بخشیدی منو پانیذ خانوم؟
پانیذ: نه هنوز.....
مهراب: خاک تو سرتون کنم خودتون نمیتونستید
برید چرا مارو اوردید کلبه وحشت؟
مهدیس: این که همون اول شلوارشو خیس کرد...
پانیذ: ارسلان چرا ساکتی؟...
ارسلان: فک کنم کمرم شکست..
مهراب: چرا اونوقت؟
ارسلان: تو کل راه دیانارو بغل کرده بودم میدویدم
دیانا: اصن دیگه نمیخواد بغلم کنی انگار حالا کوه بلند کرده...
ارسلان: اروم رفتم دم گوشش گفتم...تا باشه از این بغل کردنا..
اتوسا: خب ما اومدیم...
امیر: خوش گذشت؟
مهراب: اره بابا ی دلقک افتاد دنبالمون ما هم عین اسکلا میدویدم کلی خوش گذشت..
مهدیس: بی ذوق
دیانا: با زنگ خوردن گوشیم ی معذرت خواهی زیر لب کردم و رفتم ی گوشه که صدای بی جون متین تو گوشم اومد...
متین: میخواد بره دیانا میخواد تنهام بزاره نتونستم راضیش کنم بمونه...
دیانا: چی میگی متین؟
متین: کسی که دوسش دارم...
دیانا: خب..
متین: میخواد بره دیانا میخواد ازدواج کنه با کسی که دوسش نداره میخواد فقط واسه ادامه تحصیل زندگیشو خراب کنه...
دیانا: میدونی با کی میخواد ازدواج کنه؟
متین: نه فقط میدونم ک تصمیمشو گرفته میخواد بره...
____
ارسلان: بعد اینکه دیانا رف گوشی منم زنگ خورد جواب دادم شماره ناشناس بود که صدای ی دختر تو گوشم پیچید...
_سلام
ارسلان: سلام بفرمایید؟
_من همون دختریم ک بابات گف بهش باید کمک کنی...
ارسلان: ببین من تازه دارم زندگیمو میسازم لطفا نیا و خراب نکن..
_فقط ی تایمه منم علاقه ای با تو موندن ندارم منم به عنوان ی خواهر قبول کن و ببر..
ارسلان: ولی من اصلن قصد رفتن ندارم..
_مجبورم نکن که با بابات صحبت کنم من فقط به کمکت احتیاج دارم همین خواهش میکنم...
ارسلان: اسمت چیه؟
_
دیانا: فردا بیا ببینمت با هم دربارش صحبت میکنیم الانم ناراحت نباش...
متین: دیانا تو الان به کسی که دوسش داری رسیدی ولی حال منو درک نمیکنی...
دیانا: ی نگاه زیر چشمی به ارسلان انداختم ک حرکاتش اعصبی بود از دور...متین فردا میبینمت...
متین: خدافظ...
۳۴.۲k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.