هیچ وقت قرار نیست بفهمم چطوری انقدر زود گذشت، من فقط رو ب
هیچ وقت قرار نیست بفهمم چطوری انقدر زود گذشت، من فقط رو به روی یک ساعت بزرگ ایستاده ام و همه ی حواسم جمع است اما نفهمیدم، نه نفهمیدم، عقربه های ساعت خیلی سریع اند، انگار عجله دارند، انگار جایی، کسی، منتظر آن هاست چون با تمام سرعت میدوند و شبیه ادم های کت شلواری با کیف سامسونت و چهره های جدی اند که هر از گاهی با اخم و گاهی هم ترس به ساعت مچی خود نگاه میکنند، گاهی شمارش آن ها از دستم در می رود و زمان را گم میکنم، اخر خیلی سریع اند؛ گاهی به جای تجربه ها و اتفاقات زندگی و خاطره هایم، خط هایی کمرنگ و غبار مانند را میبینم، دلم نمیخواهد فراموش شوند اما انقدر همه چیز سریع است که در میان گذر زمان و رفت و آمد ها خط ها کمرنگ و محو میشوند، کاش میشد کاری کرد، کاش میشد لحظه ها و خاطرات را درون یک شیشه ی مربا حبس کرد و درش را محکم بست، اما نمیشود، با هر قدمی که به سمتش بر میدارم محو، محو، و محو تر میشود تا اینکه کاملا ناپدید میشود، زرنگ است یا سنگدل نمیدانم؛ تنها کاری که میتوانم انجام بدهم ایستادن روبه روی ساعتِ بزرگ و عقربه های کت شلواری ست.
۱.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.