رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۹
دستی روی گردنم میکشم. نفس آرامی میکشم و سپس روی تخت میافتم. واقعن قدرت بلند شدن و عوض کردن لباسهایم را ندارم. لحظه ای بعد از شدت خستگی خابم میبرد.
...
صبح با صدای تلق تلوقی بیدار میشوم. منگ خاب هستم. درحال مالیدن چشمانم هستم ک صدای ماری مرا ب خود میاورد:« اوه! خانوم بیدار شدید؟ صبحتون بخیر.»
«صبح بخیر.»
-«لورد ویلیام گفتن دیشب متوجه زخم بزرگی روی گردنتون شده بودید.»
«اوه. درسته.»
ماری تمام چیزهایی ک دستش هستند را زمین میگذارد و ب سمت من میآید:« میشه لطفا بزارید ببینمش؟»
لحظه ای مردد هستم. احساس میکنم نمیخواهم زخم روی گردنم را نشان کسی دهم. ولی او ماری است. تنها کسی ک درحال حاضر میتوانم ب او اعتماد کنم.
آرام یقه ی لباسم را در حدی ک زخم نمایان شود پایین میکشم.
چشمان ماری گشاد میشوند و دستش را روی دهنش میگذارد و تند تند نفس نفس میزند. انتظاری چنین واکنشی از او نداشتم. یقه لباسم را سر جایش درست میکنم و درحالی ک گیج هستم ب ماری میگویم :«چیزی شده؟»
ماری چیزی نمیگوید. سرم را کمی کج میکنم :«ماری خوبی؟»
ماری بالاخره حرف میزند :«اون....»
ب ماری زل زده ام و منتظرم جمله اش را تمام کند. ناگهان ماری دستش را از روی دهنش برمیدارد و بالاخره حرفش را کامل میکند :«اون جای گاز یک خونآشامه!»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میدونم خیلی دیر این پارتو گذاشتم حلالم کنین. و میدونم خیلی کوتاه بود ولی میخاستم تو اوج تمومش کنم. قول میدم گشادیو بزارم کنارو پارت بعدو زودتر بدم
پارت ۹
دستی روی گردنم میکشم. نفس آرامی میکشم و سپس روی تخت میافتم. واقعن قدرت بلند شدن و عوض کردن لباسهایم را ندارم. لحظه ای بعد از شدت خستگی خابم میبرد.
...
صبح با صدای تلق تلوقی بیدار میشوم. منگ خاب هستم. درحال مالیدن چشمانم هستم ک صدای ماری مرا ب خود میاورد:« اوه! خانوم بیدار شدید؟ صبحتون بخیر.»
«صبح بخیر.»
-«لورد ویلیام گفتن دیشب متوجه زخم بزرگی روی گردنتون شده بودید.»
«اوه. درسته.»
ماری تمام چیزهایی ک دستش هستند را زمین میگذارد و ب سمت من میآید:« میشه لطفا بزارید ببینمش؟»
لحظه ای مردد هستم. احساس میکنم نمیخواهم زخم روی گردنم را نشان کسی دهم. ولی او ماری است. تنها کسی ک درحال حاضر میتوانم ب او اعتماد کنم.
آرام یقه ی لباسم را در حدی ک زخم نمایان شود پایین میکشم.
چشمان ماری گشاد میشوند و دستش را روی دهنش میگذارد و تند تند نفس نفس میزند. انتظاری چنین واکنشی از او نداشتم. یقه لباسم را سر جایش درست میکنم و درحالی ک گیج هستم ب ماری میگویم :«چیزی شده؟»
ماری چیزی نمیگوید. سرم را کمی کج میکنم :«ماری خوبی؟»
ماری بالاخره حرف میزند :«اون....»
ب ماری زل زده ام و منتظرم جمله اش را تمام کند. ناگهان ماری دستش را از روی دهنش برمیدارد و بالاخره حرفش را کامل میکند :«اون جای گاز یک خونآشامه!»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میدونم خیلی دیر این پارتو گذاشتم حلالم کنین. و میدونم خیلی کوتاه بود ولی میخاستم تو اوج تمومش کنم. قول میدم گشادیو بزارم کنارو پارت بعدو زودتر بدم
۴۶۹
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.