گل رز♔ پارت10
از زبان دازای"
_خیلی وقت بود که ندیده بودمت، ناکاهارا ایزومی.
پادشاه ناکاهارا پوزخندی زد ـو گفت: باید بگم این همه سال اصلا تغییر نکردی!
پدرم لبخندی زد ـو گفت: درسته و قراره همیشه همینجوری باقی بمونم.
توی این موقعیت هم نمیخوای دست از مخفی نگه داشتن پسرت برداری؟؟
ناکاهارا یه تا از ابروهاشو بالا داد ـو گفت: فکر نکنم موضوع مخفی نگه داشتن جانشین ـم به تو ربطی داشته باشه.
پدرم شونه ای بالا انداخت ـو گفت: بهتره بریم سر اصل مطلب،...
معرفی میکنم، پسرم دازای اوسامو جانشین و پادشاه اینده ی سرزمین سپیده!
لبخند غرور امیزی زدم.
ناکاهارا پوزخندی زد ـو گفت: جانشین و پادشاه اینده ی سرزمین پلیدی که قراره خاندان ناکاهارا ـرو سرافراز کنه، ناکاهارا چویا تنها پسری که در خاندان ناکاهارا به سرکوب کردم همه ی سرزمین ها علاقه داره.
پدرم بدون اینکه واکنشی نشون بده گفت: امروز خیلی پر حرف شدی ناکاهارا.
_محض اطلاع من هیچ وقت کم حرف نبودم اکیرا اوسامو.
این کل کلِ بین دو پادشاه واقعا خسته کننده بود ـو حوصله ـم رو سر میبرد.
بلاخره ناکاهارا رفت سر اصل مطلب: وقتشه که دو جانشین جدید باهم مبارزه کنن تا مشخص شه سطح کدوم بالاتره.
پوزخندی زدمو حرفشو تائید کردم.
دیگه وقتش رسیده بود ولی اگه یه کوچولو بهش سخت میگرفتم هیچ عیبی نداشت نده؟
شمشیرمو از غلاده بیرون اوردم ـو کمی جلو رفتم ـو منتظر موندم تا اونم اماده بشه
کم کم اونم جلو اومد ولی هیچ سلاحی دستش نبود که بتونه باهاش شکستم بده.
یعنی میخواست دست خالی مبارزه کنه؟
نه، اون یه چاقو زیر شنلش داره پس احتمالا میخواسته منو غافلگیر کنه.
وقتی که جلو اومد گفتم: اماده ای؟؟
با سر تائید کرد ولی قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بدم سمتش هجوم بدم که با یه حرکت پشتم ظاهر شد ـو چاقو شو زیر گلوم گذاشت.
خیلی سریع بود ولی من به همین راحتیا شکست نمیخوردم.
خواستم بهش مشت بزنم که پرید عقب.
بهش راحت گرفته بودم.
پوزخندی زدمو خواستم بهش حمله کنم ولی اینبار اون به سمتم هجوم اورد که باعث شد شنلش از کنار صورتش کنار بره ـو روی زمین بیوفته.
دیدن اون چهره سرجام خشکم زد، اون اصلا به پسر شباهت نداشت بلکه بیشتر شبیه دخترا بود.
نمیتونم بگم چه احساسی داشتم ولی انگار نمیتونستم از نگاه کردن بهش دست بردارم.
طولی نکشید با مشتی که بهم زد به تخته سنگِ کنار پادشاه ناکاهارا خوردم.
به سختی سرمو بالا اوردم ـو با دین چاقویی که به دست گرفته ـو میخواد بهم بزنه سریع از جام بلند شدم ـو با پرشی که کردم تقریباً کنار پدرم ایستادم.
نفس عمیقی کشیدم ـو کمی جلوتر رفتم.
با چاقو به سمتم حمله کرد ولی یه لحظه پاش به یه سنگ گیر کرد ـو با سر روی زمین خورد ـو کمی سر هم خورد که باعث شد خنده ـم بگیره.
با خنده گفتم: تو همونی هستی که میگفتن از پادشاه ناکاهارا ترسناک تری؟؟...
کمی خودمو جدی گرفتم ـو با پوزخند گفتم: بیشتر شبیه دست ـو پا چلفتی ها هستی!
ادامه دارد...
_خیلی وقت بود که ندیده بودمت، ناکاهارا ایزومی.
پادشاه ناکاهارا پوزخندی زد ـو گفت: باید بگم این همه سال اصلا تغییر نکردی!
پدرم لبخندی زد ـو گفت: درسته و قراره همیشه همینجوری باقی بمونم.
توی این موقعیت هم نمیخوای دست از مخفی نگه داشتن پسرت برداری؟؟
ناکاهارا یه تا از ابروهاشو بالا داد ـو گفت: فکر نکنم موضوع مخفی نگه داشتن جانشین ـم به تو ربطی داشته باشه.
پدرم شونه ای بالا انداخت ـو گفت: بهتره بریم سر اصل مطلب،...
معرفی میکنم، پسرم دازای اوسامو جانشین و پادشاه اینده ی سرزمین سپیده!
لبخند غرور امیزی زدم.
ناکاهارا پوزخندی زد ـو گفت: جانشین و پادشاه اینده ی سرزمین پلیدی که قراره خاندان ناکاهارا ـرو سرافراز کنه، ناکاهارا چویا تنها پسری که در خاندان ناکاهارا به سرکوب کردم همه ی سرزمین ها علاقه داره.
پدرم بدون اینکه واکنشی نشون بده گفت: امروز خیلی پر حرف شدی ناکاهارا.
_محض اطلاع من هیچ وقت کم حرف نبودم اکیرا اوسامو.
این کل کلِ بین دو پادشاه واقعا خسته کننده بود ـو حوصله ـم رو سر میبرد.
بلاخره ناکاهارا رفت سر اصل مطلب: وقتشه که دو جانشین جدید باهم مبارزه کنن تا مشخص شه سطح کدوم بالاتره.
پوزخندی زدمو حرفشو تائید کردم.
دیگه وقتش رسیده بود ولی اگه یه کوچولو بهش سخت میگرفتم هیچ عیبی نداشت نده؟
شمشیرمو از غلاده بیرون اوردم ـو کمی جلو رفتم ـو منتظر موندم تا اونم اماده بشه
کم کم اونم جلو اومد ولی هیچ سلاحی دستش نبود که بتونه باهاش شکستم بده.
یعنی میخواست دست خالی مبارزه کنه؟
نه، اون یه چاقو زیر شنلش داره پس احتمالا میخواسته منو غافلگیر کنه.
وقتی که جلو اومد گفتم: اماده ای؟؟
با سر تائید کرد ولی قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بدم سمتش هجوم بدم که با یه حرکت پشتم ظاهر شد ـو چاقو شو زیر گلوم گذاشت.
خیلی سریع بود ولی من به همین راحتیا شکست نمیخوردم.
خواستم بهش مشت بزنم که پرید عقب.
بهش راحت گرفته بودم.
پوزخندی زدمو خواستم بهش حمله کنم ولی اینبار اون به سمتم هجوم اورد که باعث شد شنلش از کنار صورتش کنار بره ـو روی زمین بیوفته.
دیدن اون چهره سرجام خشکم زد، اون اصلا به پسر شباهت نداشت بلکه بیشتر شبیه دخترا بود.
نمیتونم بگم چه احساسی داشتم ولی انگار نمیتونستم از نگاه کردن بهش دست بردارم.
طولی نکشید با مشتی که بهم زد به تخته سنگِ کنار پادشاه ناکاهارا خوردم.
به سختی سرمو بالا اوردم ـو با دین چاقویی که به دست گرفته ـو میخواد بهم بزنه سریع از جام بلند شدم ـو با پرشی که کردم تقریباً کنار پدرم ایستادم.
نفس عمیقی کشیدم ـو کمی جلوتر رفتم.
با چاقو به سمتم حمله کرد ولی یه لحظه پاش به یه سنگ گیر کرد ـو با سر روی زمین خورد ـو کمی سر هم خورد که باعث شد خنده ـم بگیره.
با خنده گفتم: تو همونی هستی که میگفتن از پادشاه ناکاهارا ترسناک تری؟؟...
کمی خودمو جدی گرفتم ـو با پوزخند گفتم: بیشتر شبیه دست ـو پا چلفتی ها هستی!
ادامه دارد...
۵.۷k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.