رمـان تـیمـارسـتانی🐚﹞
#رمـان_تـیمـارسـتانی🐚﹞
#part_5
با کمی فکر کردن خم شدم و لباسای زیرم رو پوشیدم و بعدش یه شلوار ورزشی سبز بیرون کشیدم و پام کردم.
جورابای گل گلی سفید لیمویی مو پام کردم.
یه پیراهن مردونه خیلی شیک و مجلسی به رنگ زرشکی ام پوشیدم.
اوممم،چه خوشگل شدم!
لباسام همه نم دار شدن و چسبیدن به تنم.
کمی متفکر به لباسای نم دار تنم زل زدم و یهو زدم زیر خنده و. بلند گفتم:
-وا من چرا خودم رو با حوله خشک نکردم!
در حالی که بلند بلند می خندیدم پریدم رو تخت و دراز کشیدم.
چشمام و بستم و غرق رویا های خودم شدم.
چشم که باز کردم هوا تاریک شده بود و شب بود.
در اتاق نیمه باز بود
یعنی اجازه خروج داشتم
به سمت طبقه پایین رفتم و دیدم شراره روبه روی تلوزیوننشسته و یه بسته بزرگ پاستیل دستشه و داره میخوره.
با حرص دندونام رو، رو هم سابیدم.
همه چیزای قشنگ و خوش مزه مال اون بود.
ولی به من هیچی نمی رسید!
رفتم سمتش و تا من و دید وحشت زده و با چشمای گرد شده خشکش زد و منم با حرص بسته رو از دستش چنگزدم و خیلی تخص نشستم رو مبل کنارش و دستم و با شدت فرو کردم تو بسته و یه مشت پر از پاستیالی
میوه ای شکل بیرون کشیدم و همش رو جا کردم تو دهنم!
شراره همون طوری خشک شده به مننگاه می کرد بالخره دهن گشادش رو باز کرد و جیغ زد:
-مامان بابا!
با حرص نگاهش کردم و همون لحظه در اتاق کار بابا باز شد و مامان از آشپزخونه دوون دوون دویید سمتمون و بابا
هم از اتاق خارج شد و هر دو هم زمان هول شده به من نگاه کردن و داد زدن:
-شادی!
زیر لب به زور با دهن پر گفتم:
-زهر مار
مامان و بابا دوتاشون خشک شده و مبهوت به من نگاه می کردن و من نگاهم و از صورت بی سیبیل بابا به
مامان دوختم و چشمام و ریز کردم و گفتم:
-چیه؟
مامان با بهت با کف دستکوبید به صورتش و جیغ زد:
-خاک برسرم،شادی موهات کو؟
با ابروهای باال رفته نگاهش کردم و گیج و خونسرد گفتم:
-سرجاش!
بابا خشک شده انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت:
-تو زده به سرت؟
با حرفاشون من و کنجکاو کردن.
برای همین بلند شدم و رفتم سمت آینه قدی ای که کنار جاکفشی تو راه رو خروجی بود.
به خودم زل زدم.
سمت چپ موهام تا کمرم می رسید.
ָ
#part_5
با کمی فکر کردن خم شدم و لباسای زیرم رو پوشیدم و بعدش یه شلوار ورزشی سبز بیرون کشیدم و پام کردم.
جورابای گل گلی سفید لیمویی مو پام کردم.
یه پیراهن مردونه خیلی شیک و مجلسی به رنگ زرشکی ام پوشیدم.
اوممم،چه خوشگل شدم!
لباسام همه نم دار شدن و چسبیدن به تنم.
کمی متفکر به لباسای نم دار تنم زل زدم و یهو زدم زیر خنده و. بلند گفتم:
-وا من چرا خودم رو با حوله خشک نکردم!
در حالی که بلند بلند می خندیدم پریدم رو تخت و دراز کشیدم.
چشمام و بستم و غرق رویا های خودم شدم.
چشم که باز کردم هوا تاریک شده بود و شب بود.
در اتاق نیمه باز بود
یعنی اجازه خروج داشتم
به سمت طبقه پایین رفتم و دیدم شراره روبه روی تلوزیوننشسته و یه بسته بزرگ پاستیل دستشه و داره میخوره.
با حرص دندونام رو، رو هم سابیدم.
همه چیزای قشنگ و خوش مزه مال اون بود.
ولی به من هیچی نمی رسید!
رفتم سمتش و تا من و دید وحشت زده و با چشمای گرد شده خشکش زد و منم با حرص بسته رو از دستش چنگزدم و خیلی تخص نشستم رو مبل کنارش و دستم و با شدت فرو کردم تو بسته و یه مشت پر از پاستیالی
میوه ای شکل بیرون کشیدم و همش رو جا کردم تو دهنم!
شراره همون طوری خشک شده به مننگاه می کرد بالخره دهن گشادش رو باز کرد و جیغ زد:
-مامان بابا!
با حرص نگاهش کردم و همون لحظه در اتاق کار بابا باز شد و مامان از آشپزخونه دوون دوون دویید سمتمون و بابا
هم از اتاق خارج شد و هر دو هم زمان هول شده به من نگاه کردن و داد زدن:
-شادی!
زیر لب به زور با دهن پر گفتم:
-زهر مار
مامان و بابا دوتاشون خشک شده و مبهوت به من نگاه می کردن و من نگاهم و از صورت بی سیبیل بابا به
مامان دوختم و چشمام و ریز کردم و گفتم:
-چیه؟
مامان با بهت با کف دستکوبید به صورتش و جیغ زد:
-خاک برسرم،شادی موهات کو؟
با ابروهای باال رفته نگاهش کردم و گیج و خونسرد گفتم:
-سرجاش!
بابا خشک شده انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت:
-تو زده به سرت؟
با حرفاشون من و کنجکاو کردن.
برای همین بلند شدم و رفتم سمت آینه قدی ای که کنار جاکفشی تو راه رو خروجی بود.
به خودم زل زدم.
سمت چپ موهام تا کمرم می رسید.
ָ
۱.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۳