mysterious p7
" اون اینجا نیست ، رفته!" Lidia
نگاهش رو بالا اورد، از صورتش پایین اومد و به بدن نیمه برهنه اش داد
سرش رو به جهت مخالف چرخوند
" الان برم خونه؟" Lidia
" نه ، اتاق بغلی میخوابی " teahyung
اخم کرد ، چیزی نگفت و از جا بلند شد و سمت در رفت
" امیدوارم بفهمی داری چیکار میکنی!" Lidia
و بدون منتظر موندن جوابی از اتاق بیرون اومد، پشت در نشست و نفس عمیقی کشید
چه چشمای زیبایی داشت ، چشمایی که حس می کرد شیفته آنها شده!
کنار عسلی نشست و آباژور روشن کرد و مشغول نوشتن داخل دفترش شد
~بزار گناه کار باشم ، من مشکلی ندارم و قسم میخورم تا ابد به این گناه تن دهم
من عاشق این گناه هستم، گناهی به نام چشم هایی شیدا و شیفته گرا!
چشمانی که کلمات برای توصیف آن کافی نیست ، رنگ آن قابل بیان نیست ، زیبایی او سنجیده نمی شود
آری، او چشم های بنده ی خدای زیبایی کیم تهیونگ است!~
دفتر روی دریچه روحش ( قلب) فشرد و نفس گرفت
این یعنی ، دل باخته به چشم های او شده بود؟ باز گناهی جدید و برگه ی عاشقی جدیدی در این کتاب عاشقی باز شده ؟
آروم روی تخت دراز کشید و کم کم با دیدن چهره اون پسر توی تصوراتش به خواب رویایی فرو رفت ...
_ فردا صبح_
کنار باغچه گل های رز نشسته بود ، غرق در افکاراتی که انتهای آن نامعلوم بود
با حس پاشیدن قطرات آبی روی بدنش سرش بالا اومد و با دیدن پسری که سر تا پا مشکی پوشیده شوکه شد و سوالی نگاهش کرد
" تو لیدیا هستی درست میگم؟" Antoni
سر تکون داد
" و شما؟" Lidia
" آنتونی، محافظ و دستیار شخصی تهیونگ "Antoni
" اوه خوشبختم " Lidia
لبخند زد و کنارش نشست
" چی مینویسی؟" Antoni
نگاهی به دفترش انداخت و گفت
" داستان ، دستور ارباب بزرگته!" Lidia
خندید و دفتر رو از دستش گرفت ، نوشته هاشو خوند و نیم نگاهی بهش انداخت
" بهش حق میدم اینطوری دیونه وار نگاهت کنه" antoni
ابرویی بالا انداخت و پرسید
" کی؟" Lidia
جوابی نداد و بلند شد
" دوست داری بهشت این عمارت ببینی؟" Antoni
گیج سری تکون داد ، دست هاش گرفت و سمت دری مشکی رنگ با نوشته های قرمز برد که احساس ترس کرد
نگاهش رو بالا اورد، از صورتش پایین اومد و به بدن نیمه برهنه اش داد
سرش رو به جهت مخالف چرخوند
" الان برم خونه؟" Lidia
" نه ، اتاق بغلی میخوابی " teahyung
اخم کرد ، چیزی نگفت و از جا بلند شد و سمت در رفت
" امیدوارم بفهمی داری چیکار میکنی!" Lidia
و بدون منتظر موندن جوابی از اتاق بیرون اومد، پشت در نشست و نفس عمیقی کشید
چه چشمای زیبایی داشت ، چشمایی که حس می کرد شیفته آنها شده!
کنار عسلی نشست و آباژور روشن کرد و مشغول نوشتن داخل دفترش شد
~بزار گناه کار باشم ، من مشکلی ندارم و قسم میخورم تا ابد به این گناه تن دهم
من عاشق این گناه هستم، گناهی به نام چشم هایی شیدا و شیفته گرا!
چشمانی که کلمات برای توصیف آن کافی نیست ، رنگ آن قابل بیان نیست ، زیبایی او سنجیده نمی شود
آری، او چشم های بنده ی خدای زیبایی کیم تهیونگ است!~
دفتر روی دریچه روحش ( قلب) فشرد و نفس گرفت
این یعنی ، دل باخته به چشم های او شده بود؟ باز گناهی جدید و برگه ی عاشقی جدیدی در این کتاب عاشقی باز شده ؟
آروم روی تخت دراز کشید و کم کم با دیدن چهره اون پسر توی تصوراتش به خواب رویایی فرو رفت ...
_ فردا صبح_
کنار باغچه گل های رز نشسته بود ، غرق در افکاراتی که انتهای آن نامعلوم بود
با حس پاشیدن قطرات آبی روی بدنش سرش بالا اومد و با دیدن پسری که سر تا پا مشکی پوشیده شوکه شد و سوالی نگاهش کرد
" تو لیدیا هستی درست میگم؟" Antoni
سر تکون داد
" و شما؟" Lidia
" آنتونی، محافظ و دستیار شخصی تهیونگ "Antoni
" اوه خوشبختم " Lidia
لبخند زد و کنارش نشست
" چی مینویسی؟" Antoni
نگاهی به دفترش انداخت و گفت
" داستان ، دستور ارباب بزرگته!" Lidia
خندید و دفتر رو از دستش گرفت ، نوشته هاشو خوند و نیم نگاهی بهش انداخت
" بهش حق میدم اینطوری دیونه وار نگاهت کنه" antoni
ابرویی بالا انداخت و پرسید
" کی؟" Lidia
جوابی نداد و بلند شد
" دوست داری بهشت این عمارت ببینی؟" Antoni
گیج سری تکون داد ، دست هاش گرفت و سمت دری مشکی رنگ با نوشته های قرمز برد که احساس ترس کرد
۳۷.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.