رمان شراب خونی 🤤🍷

#شراب_خونی
#part62
"ویو کوک"
جین:خب من کیم سوک جین ام رئیس این رستوران از فردا میتونین اینجا کار کنین‌‌‌...سوالی هم داشتین میتونین از یونا بپرسین
یونا:من کانگ یوناممم به معنی قلب طلا و از این بعد قراره باهم کار کنیم
کوک و بورام و تهیونگ:خوشبختیم
از رستوران اومدیم بیرون و از فردا قرار بود اونجا کار کنیم
بورام:الان میخوایم چیکار کنیم؟
تهیونگ:میریم هتل
بورام:کوک؟داری به چی فکر میکنی؟
کوک:نگران ات ام...!
بورام:اها
"ویو بورام"
پوفففففف لعنتی...چرا همش کوک به ات فکر میکنه؟؟هه هرچقدرم که تلاش کنم هیچوقت من رو نمیبینه....لعنتییییی کاشکی اونموقع عاشق اون پسر نمیشدم و نامزدیم با کوک بهم نمیخورد...این رو میدونم که کوک دیگه هیچوقت من و دوست نداره.....🙃🖤
با اینکه میدونم اون عاشق ات ولی بازم دلم میخواد حداقل از ته دلش یکم من و دوست داشته باشه...!
درون بورام:میدونی که نمیشه...اون به کل عشق به تورو فراموش کرده...هرچقدرم تلاش کنی اون تورو نمیبینه
بورام:نمیشه؟چرااا؟؟
من بدون اون نمیتونم...حتی وقتی که بهم بی محلی میکنه دنیا رو سرم خراب میشه
درون بورام:میدونی که اون عاشق ات
بورام:اره میدونم...!لعنتییییی...اگه اون نمیومد توی دنیای ادم ها هیچوقت عاشق ات نمیشد...راستش و بخوای...به ات حسودیم میشه😅💔