P3
P3
_ تعریف میکنی ؟
چیو ؟
چهار زانو رو زمین نشست و گفت: خب معلومه .... داستانتو.
ازم میخوای داستانمو برات تعریف کنم؟
_ اوهوم.
چرا؟ مگه این همه مدت از فرشته های مختلف نشنیدیش؟
_ برای درست فهمیدن یک داستان و درک و قضاوتش باید دیدگاه هر دو طرف داستان رو دونست.
کف زمین چوبی قفس نشست و گفت: حالا اگه من داستان و گفتم. تو باور میکنی ؟
_ من فقط میخوام دیدگاه تو بدونم. یه ماجرای کامل.
چرا آخه ؟
_ میخوای منو بپیچونی؟
نه .... خب ....هیچکس همچین درخواستی ازم نداشته.....بسیار خب....من تسلیمم....
لبخندی از سر رضایت رو لباش نقش پیدا کرد: خوبه.
جونگ کوک دست به سینه نشست و نفس عمیقی کشید: باید برگردیم به هزاران سال پیش....من از اون موقعی که یادمه ، عاشق خدا بودم. خدارو زیاد میدیدم. یکی از فرشته های نزدیکش بودم. اون زیباترین موجودی بود که تاحالا دیده بودم. غیر قابل توصیف بود. اون مهربون و خارقالعاده بود. مگه میشد عاشقش نشد.
لبخندی تلخ زد: وقتی که در حال خلق آدم بود ، خیلی جدی شده بود. وقتی شنیدم قراره آدم قراره مقدس تر از فرشته ها باشه ، خشم جلوی منو گرفت. من نمیخواستم کس دیگه ای جایگاه فرشته هارو بگیره. اصن احساساتم نسبت بهش دارمو نادیده بگیر. کی میتونه قبول کنه یک نفر بیاد و بدون اینکه زحمتی کشیده باشه جایگاه چند هزار سالتو بگیره؟ به معنای واقعی هیچکس نمیتونه قبول کنه. هیچکس.
ا.ت نفسشو در سینه حبس کرد. شوکه شده بود.
با پوزخندی گفت: فکر نمیکردی اینجوری باشه نه؟
_ آره.
جونگ کوک در حال که داشت بلند میشد گفت: خیلیا داستان های دارن که وقتی گوش میدی، نفس تو سینت قفل میشه.
_ این همه سال.....حوصلت سر نرفته؟ تو قفس؟
در حال که تو قفس راه می رفت برگشت و با لبخندی زد و گفت: نه.
_ چرا ؟
فکر میکردم. به چیزای عجیبی فکر میکنم. زندگی گذشتم ، خدا....خیلی چیزا. وقتی کسی عاشق باشه....گذر زمان و حس نمیکنه....شنیدی میگن عشق زمان و از بین میبره زمان عشقو؟
( مدیونین فک کنین یکی از دیالوگ های دزیره رو گفتم. اصلا این کارو نکردم 😂)
_ تعریف میکنی ؟
چیو ؟
چهار زانو رو زمین نشست و گفت: خب معلومه .... داستانتو.
ازم میخوای داستانمو برات تعریف کنم؟
_ اوهوم.
چرا؟ مگه این همه مدت از فرشته های مختلف نشنیدیش؟
_ برای درست فهمیدن یک داستان و درک و قضاوتش باید دیدگاه هر دو طرف داستان رو دونست.
کف زمین چوبی قفس نشست و گفت: حالا اگه من داستان و گفتم. تو باور میکنی ؟
_ من فقط میخوام دیدگاه تو بدونم. یه ماجرای کامل.
چرا آخه ؟
_ میخوای منو بپیچونی؟
نه .... خب ....هیچکس همچین درخواستی ازم نداشته.....بسیار خب....من تسلیمم....
لبخندی از سر رضایت رو لباش نقش پیدا کرد: خوبه.
جونگ کوک دست به سینه نشست و نفس عمیقی کشید: باید برگردیم به هزاران سال پیش....من از اون موقعی که یادمه ، عاشق خدا بودم. خدارو زیاد میدیدم. یکی از فرشته های نزدیکش بودم. اون زیباترین موجودی بود که تاحالا دیده بودم. غیر قابل توصیف بود. اون مهربون و خارقالعاده بود. مگه میشد عاشقش نشد.
لبخندی تلخ زد: وقتی که در حال خلق آدم بود ، خیلی جدی شده بود. وقتی شنیدم قراره آدم قراره مقدس تر از فرشته ها باشه ، خشم جلوی منو گرفت. من نمیخواستم کس دیگه ای جایگاه فرشته هارو بگیره. اصن احساساتم نسبت بهش دارمو نادیده بگیر. کی میتونه قبول کنه یک نفر بیاد و بدون اینکه زحمتی کشیده باشه جایگاه چند هزار سالتو بگیره؟ به معنای واقعی هیچکس نمیتونه قبول کنه. هیچکس.
ا.ت نفسشو در سینه حبس کرد. شوکه شده بود.
با پوزخندی گفت: فکر نمیکردی اینجوری باشه نه؟
_ آره.
جونگ کوک در حال که داشت بلند میشد گفت: خیلیا داستان های دارن که وقتی گوش میدی، نفس تو سینت قفل میشه.
_ این همه سال.....حوصلت سر نرفته؟ تو قفس؟
در حال که تو قفس راه می رفت برگشت و با لبخندی زد و گفت: نه.
_ چرا ؟
فکر میکردم. به چیزای عجیبی فکر میکنم. زندگی گذشتم ، خدا....خیلی چیزا. وقتی کسی عاشق باشه....گذر زمان و حس نمیکنه....شنیدی میگن عشق زمان و از بین میبره زمان عشقو؟
( مدیونین فک کنین یکی از دیالوگ های دزیره رو گفتم. اصلا این کارو نکردم 😂)
۱۰.۵k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.