اشتباه خاص!
پارت²
×:تهیونگ ببینش!!..
-:مرد درحالی ک چشاشو از درد سرش بسته بود و سرش رو ماساژ میداد غر زد:مردک حواست به جلو باشه..
×:احمقپایینروببین!یه پسر وسط جاده س
-:خب ب کی..
×:هوووی..
-:خواستم بگم ب هیج جام نیس..گاز بده..کار داریم..
×انتظار ک نداری لهش کنم؟!
-:چرا نکنی؟
×:با یه لحن جدی جواب داد*برو پایین!
-:ها؟!..چی میگی؟ چت شد یهو هیونگ؟
×:الاغ میگم برو پایین..کلا همین ساختمون کناریه..میخوای رو سرم بزارمت بری؟
-:خب عین آدم زر بزن دیگه..یه لحظه سیم پیچیت گیر کردا..
مرد پیاده شد..دستاشو توی جیبش گزاشت و کتش رو بیشتر ب خودش چسبوند..و سرما روی صورتش میخزید..ب جلوی ماشین خیره شد..یه پسر که تقریبا ¹⁸ سالش بود..
و گربه ی کوچولویی توی بغلش از ترس میلرزید دید..از روی لباسش مشخص بود توی همین برج کار میکنه..
هوففف..نمیفهمم چرا بخاطر این احمق پنج متر..تو این سرما باید پیاده برم..
...
وارد رارهروی مجلل رستوران شد..همه ی خدمه ها ب احترامش تعظیم میکردن..و بدون توجه بهشون از بینشون رد میشد..
شریکشو دید..اون یه عوضی تمام معنا بود..بی اهمیت بش..رفت شر یه میز دیگه ای
نشست..و چیز کیک وانیلی و قهوه ای سفارش داد..
بعد ده دیقه..پسری رو دید ک مشخصه همه ی کار هارو با هم انجام میده که یکی از سینی های کوچیک طلایی..روی سرش..و دو بشقاب سفیدی ک توی دو تا دستاش بودن رو میاورد..
و بعد چند ثانیه فقد یدونه از بشقاب سفید باقی مونده..که برام کیم بود!
روی میز گزاشت..با تعظیمی لب باز کرد:
"نوشجان!"
اما..موقع گزاشتن بشقاب دو قطره ای از قهوه ای روی کت مرد تبدیل ب لکه شد..
-:مرد با عصبانیت..غرشی کرد:معلوم هست چه غلطی میکنی..احمق؟!
صدای کیم طوری بود..که رئیس رستوران..شنیدن صداش شناخت کیه!..سریع اومد سمتش..:ا..اقای کیم چه اتفاقی افتاده!..
رئیس با نگرانی ب چشای بی احساس کیم خیره شد و منتظر جوابی ازش بود..
-: جرعه از قهوه رو نوشید..بلند شد و قهوه داغ رو روی دو صورتی ک رو ب روش بودن ریخت..و با صدایی بم لب باز کرد:مثل همیشه بی کفایتی و هیچ عرضه ای نداری!!
ب پسر پشت سرش..یه نگا انداخت..یه پسری ک نصفش هم نبود..با پوستی سفید ک الان بخاطر حرارت قهوه..سرخ شده بود..و ب پایین خیره شده بود..
+:پسر بغض کرده بود..واقعا از عمد اینکارو نکرده بود..و حتی نمیدونست چرا..کنار رئیس وایساد و تا کمر تعظیم کرد..:م..من واقعا متاسفم..نمیدونم حتی براچیـ..
-:با صدای بلندی غرید طوری ک همه با تعجب بهشون نگا میکردن..برای چی؟!..گفتی برا چی؟؟!..چطور روی کتی ک میتونه ده تای تو رو بخره..قهوه ریختی؟!..
+:با شرمندگی نگاش کرد..اما کجای ک_
-:خفه شو!!..با قدمایی بلند از ساختمون خارج شد..سوار ماشین شد..و با قیافه عصبی سوهو مواجه شد..
.
.
چونکهامروزاتفاقخوبیافتادهپارتدادم!
×:تهیونگ ببینش!!..
-:مرد درحالی ک چشاشو از درد سرش بسته بود و سرش رو ماساژ میداد غر زد:مردک حواست به جلو باشه..
×:احمقپایینروببین!یه پسر وسط جاده س
-:خب ب کی..
×:هوووی..
-:خواستم بگم ب هیج جام نیس..گاز بده..کار داریم..
×انتظار ک نداری لهش کنم؟!
-:چرا نکنی؟
×:با یه لحن جدی جواب داد*برو پایین!
-:ها؟!..چی میگی؟ چت شد یهو هیونگ؟
×:الاغ میگم برو پایین..کلا همین ساختمون کناریه..میخوای رو سرم بزارمت بری؟
-:خب عین آدم زر بزن دیگه..یه لحظه سیم پیچیت گیر کردا..
مرد پیاده شد..دستاشو توی جیبش گزاشت و کتش رو بیشتر ب خودش چسبوند..و سرما روی صورتش میخزید..ب جلوی ماشین خیره شد..یه پسر که تقریبا ¹⁸ سالش بود..
و گربه ی کوچولویی توی بغلش از ترس میلرزید دید..از روی لباسش مشخص بود توی همین برج کار میکنه..
هوففف..نمیفهمم چرا بخاطر این احمق پنج متر..تو این سرما باید پیاده برم..
...
وارد رارهروی مجلل رستوران شد..همه ی خدمه ها ب احترامش تعظیم میکردن..و بدون توجه بهشون از بینشون رد میشد..
شریکشو دید..اون یه عوضی تمام معنا بود..بی اهمیت بش..رفت شر یه میز دیگه ای
نشست..و چیز کیک وانیلی و قهوه ای سفارش داد..
بعد ده دیقه..پسری رو دید ک مشخصه همه ی کار هارو با هم انجام میده که یکی از سینی های کوچیک طلایی..روی سرش..و دو بشقاب سفیدی ک توی دو تا دستاش بودن رو میاورد..
و بعد چند ثانیه فقد یدونه از بشقاب سفید باقی مونده..که برام کیم بود!
روی میز گزاشت..با تعظیمی لب باز کرد:
"نوشجان!"
اما..موقع گزاشتن بشقاب دو قطره ای از قهوه ای روی کت مرد تبدیل ب لکه شد..
-:مرد با عصبانیت..غرشی کرد:معلوم هست چه غلطی میکنی..احمق؟!
صدای کیم طوری بود..که رئیس رستوران..شنیدن صداش شناخت کیه!..سریع اومد سمتش..:ا..اقای کیم چه اتفاقی افتاده!..
رئیس با نگرانی ب چشای بی احساس کیم خیره شد و منتظر جوابی ازش بود..
-: جرعه از قهوه رو نوشید..بلند شد و قهوه داغ رو روی دو صورتی ک رو ب روش بودن ریخت..و با صدایی بم لب باز کرد:مثل همیشه بی کفایتی و هیچ عرضه ای نداری!!
ب پسر پشت سرش..یه نگا انداخت..یه پسری ک نصفش هم نبود..با پوستی سفید ک الان بخاطر حرارت قهوه..سرخ شده بود..و ب پایین خیره شده بود..
+:پسر بغض کرده بود..واقعا از عمد اینکارو نکرده بود..و حتی نمیدونست چرا..کنار رئیس وایساد و تا کمر تعظیم کرد..:م..من واقعا متاسفم..نمیدونم حتی براچیـ..
-:با صدای بلندی غرید طوری ک همه با تعجب بهشون نگا میکردن..برای چی؟!..گفتی برا چی؟؟!..چطور روی کتی ک میتونه ده تای تو رو بخره..قهوه ریختی؟!..
+:با شرمندگی نگاش کرد..اما کجای ک_
-:خفه شو!!..با قدمایی بلند از ساختمون خارج شد..سوار ماشین شد..و با قیافه عصبی سوهو مواجه شد..
.
.
چونکهامروزاتفاقخوبیافتادهپارتدادم!
۵.۶k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.