داستان : گیر یه مدرک کوفتی افتادم
پارت هفتم
فرد سیاه پوش: نه! سرورم اینکار و نکین می دونم این چه طور از قدرتش استفاده می کنه!
کاسل: اوم..... فقط کارت و بکن!!
فرد سیاه پوش: اگه از قدرت استفاده نکنی رز و خانوادهات و بقیه دوستات بام
میرن اون دنیا!
کاسل پوزخند زد: اوم.... خب حالا زود باش!!!
راشل: شما نمی تونین کاری کنین!
راوی: کاسل ابرویی بالا انداخت و دمه گوش فرد سیاه پوش یه چیز گفت و فرد سیاه پوش از مخفیگاه رف بیرون!
کاسل به راشل یه نگاه زیر چشمی کرد! و یه پوزخند زد ک دستاشو با زنجیر بست تا فرار نکنه بعد کاسل در و پشت سرش بست و از مخفیگاه رف بیرون و وارد قصر شد!
راشل خوابید بعد از چن ساعت عصبانی از خواب بیدار شد و قدرتش خود به خود فعال شد!! و زنجیر و پاره کرد
راشل: وای باورم نمیشه یه قدرته!!!!
راوی: راشل ازمخفیگاه اومد بیرون و وارد قصر کاسل شد و یواشکی یه شنل برداشت و در رف
راشل به سمت روستا رفت چون باید چن روز از قصر و این جور چیزا دور می موند
قصر کاسل 👇🏻👇🏻
کاسل: اصلا، حوصله اینجور چیزا رو ندارم زور باش دور شو
شاهدخت یوکی: ولی ، سرورم لطفا به حرفام گوش بدید من از شما خوشم میاد!
راوی: کاسل یه نگاه زیر چشمی به یوکی انداخت و با نگاه تنفر بهش نزدیک شد و توی چشماش نگاه کرد و یه لبخند بزرگ ترسناک روی صورتش داشت!
کاسل: اگه از من دور نشی و از قصر من بیرون نری خودم سرتو از بدنت جدا می کنم!
دختره ی پلید! حالا زود باش از جلوی چشمام دور شو
راوی: یوکی از حالت ناگهانی کاسل ترسید و با سرعت دور شد و به گریه افتاد و از قصر خارج شد و در عین برخورد کرد!
یوکی: اوه مگه کوری!!!
*هع!!!!
یوکی: صبر کن آره قیافه ات چه قدر آشناس
*: چی من رفتم نه بابا! بای
یوکی: صبر کن تو .... تو... باتو راشلی؟ همونی که کاسل در موردش صحبت می کنه؟!
*:هیس من راشل نیستم!
یوکی: ولی من مطمئنم تو راشل!
راوی : در همون لحظه همه جا پر از دود شد و یوکی چشماش و بست و سرفه کرد و بعد از چن ثانیه همه دود ها از بین رف و همین که یوکی چشماش و باز کرد دید اون فرد(راشل)نیس
پایان پارت هفتم!
فرد سیاه پوش: نه! سرورم اینکار و نکین می دونم این چه طور از قدرتش استفاده می کنه!
کاسل: اوم..... فقط کارت و بکن!!
فرد سیاه پوش: اگه از قدرت استفاده نکنی رز و خانوادهات و بقیه دوستات بام
میرن اون دنیا!
کاسل پوزخند زد: اوم.... خب حالا زود باش!!!
راشل: شما نمی تونین کاری کنین!
راوی: کاسل ابرویی بالا انداخت و دمه گوش فرد سیاه پوش یه چیز گفت و فرد سیاه پوش از مخفیگاه رف بیرون!
کاسل به راشل یه نگاه زیر چشمی کرد! و یه پوزخند زد ک دستاشو با زنجیر بست تا فرار نکنه بعد کاسل در و پشت سرش بست و از مخفیگاه رف بیرون و وارد قصر شد!
راشل خوابید بعد از چن ساعت عصبانی از خواب بیدار شد و قدرتش خود به خود فعال شد!! و زنجیر و پاره کرد
راشل: وای باورم نمیشه یه قدرته!!!!
راوی: راشل ازمخفیگاه اومد بیرون و وارد قصر کاسل شد و یواشکی یه شنل برداشت و در رف
راشل به سمت روستا رفت چون باید چن روز از قصر و این جور چیزا دور می موند
قصر کاسل 👇🏻👇🏻
کاسل: اصلا، حوصله اینجور چیزا رو ندارم زور باش دور شو
شاهدخت یوکی: ولی ، سرورم لطفا به حرفام گوش بدید من از شما خوشم میاد!
راوی: کاسل یه نگاه زیر چشمی به یوکی انداخت و با نگاه تنفر بهش نزدیک شد و توی چشماش نگاه کرد و یه لبخند بزرگ ترسناک روی صورتش داشت!
کاسل: اگه از من دور نشی و از قصر من بیرون نری خودم سرتو از بدنت جدا می کنم!
دختره ی پلید! حالا زود باش از جلوی چشمام دور شو
راوی: یوکی از حالت ناگهانی کاسل ترسید و با سرعت دور شد و به گریه افتاد و از قصر خارج شد و در عین برخورد کرد!
یوکی: اوه مگه کوری!!!
*هع!!!!
یوکی: صبر کن آره قیافه ات چه قدر آشناس
*: چی من رفتم نه بابا! بای
یوکی: صبر کن تو .... تو... باتو راشلی؟ همونی که کاسل در موردش صحبت می کنه؟!
*:هیس من راشل نیستم!
یوکی: ولی من مطمئنم تو راشل!
راوی : در همون لحظه همه جا پر از دود شد و یوکی چشماش و بست و سرفه کرد و بعد از چن ثانیه همه دود ها از بین رف و همین که یوکی چشماش و باز کرد دید اون فرد(راشل)نیس
پایان پارت هفتم!
۱.۶k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.