-پارت:4-
ادامه:
سرخ شدم مطمئن بودم
عرق میریختم و دستام خیس خیس بود
از رویه دستپاچگی هیچ کار دیگه ایی نکردم.
اولین بار بود ، من فقط در حد یک فیلم دیدن بلد بودم ولی اونقدر کافی نیست
در شرایط عادی اگر این حجم از خجالت و داشتم تو خودم جمع میشدم و جیغ میزدم
ولی الان باید خیلی خودمو کنترل کنم
در همین شرایط دستای گرمی رو رویه رونای پام احساس کردم از یه لحاظ کلا رفتم فضا و از یه طرف آب شدم دستام که مشت شده کنار بدنم بود بالا اومد و دستاشو گرفت
خیلی سعی کردم دستای داغشو از رویه رون هام بردارم ولی نتونستم حتی یه ذره ...
دستام بی اختیار دور سینش حلقه زد
این در حالی بود که اون کنترل و گرفته بود
و من فقط تماشا میکردم فقط همین
اون جاهامون و عوض کرد خیلی ماهر رویه شن ها گذاشتم
دستامو رویه شنا ستون کردم و تلاش کردم تا ازش جداشم
نفس کم اوردم و دقیقا داشتم احساس میکردم رنگم داره آبی میشه
گلوم خشک شده بود و شدیدا به آب نیاز داشتم
جونگکوک ازم فاصله گرفت فقط در حدی که بتونه به چشمام خیره بشه و قیافه ی درحال زجر کشیدنم و ببینه (منظورش از شدت خجالته🫵)
چشماش مشکی بود سیاه مطلق حتی مردمک چشمشم پیدا نبود تویه تاریکی برق میزد و اشیا های کنارمون و منظره پشتمون که یه کلبه ی بستنی بود با ریسه های رنگی رنگیش تو چشمام انعکاس داشت ، چشماش معصوم بود بدون هیچ زشتی ایی
اما من نمیدونستم
زیبایی که من تو اون میبینم اونم داخل من میبینه؟ چشمام مثل اون خوشگله؟ لبام براقه ؟ پوستم صافه؟ دندونام چی برق میزنن؟
تو فکر بودم که رشته ی افکارم پاره شد
جونگکوک:"چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟"
انگار تازه یادم افتاده داشتم چشماشو میخوردم گفتم
ا.ت:"چی، چجوری نگا میکنم؟"
جونگکوک:"هیچی فقط ... "
ریشخندی کرد و چشماش نیمه باز شد
بیشتر نزدیکم اومد که نفسم و تنگ میکرد و قفسه ی سینم و بیشتر به تاپ و توپ مینداخت
جونگکوک:"خیلی قشنگ محوم میشی .. قول بده همیشه اینجوری نگاهم کنی باشه ؟ .. روز شب ، دور یا نزدیک فرقی برام نداره فقط همینجوری بهم خیره شو .."
انی داستان ادامه دارد ...
من برگشتمممم
(با گودرت کافی)
شب ، روز ، ظهر ، عصر ، ساعت به ساعت براتون مینویسم برای جبراان
فردایم منتظرش باشیدد
من نمردماااا
سرخ شدم مطمئن بودم
عرق میریختم و دستام خیس خیس بود
از رویه دستپاچگی هیچ کار دیگه ایی نکردم.
اولین بار بود ، من فقط در حد یک فیلم دیدن بلد بودم ولی اونقدر کافی نیست
در شرایط عادی اگر این حجم از خجالت و داشتم تو خودم جمع میشدم و جیغ میزدم
ولی الان باید خیلی خودمو کنترل کنم
در همین شرایط دستای گرمی رو رویه رونای پام احساس کردم از یه لحاظ کلا رفتم فضا و از یه طرف آب شدم دستام که مشت شده کنار بدنم بود بالا اومد و دستاشو گرفت
خیلی سعی کردم دستای داغشو از رویه رون هام بردارم ولی نتونستم حتی یه ذره ...
دستام بی اختیار دور سینش حلقه زد
این در حالی بود که اون کنترل و گرفته بود
و من فقط تماشا میکردم فقط همین
اون جاهامون و عوض کرد خیلی ماهر رویه شن ها گذاشتم
دستامو رویه شنا ستون کردم و تلاش کردم تا ازش جداشم
نفس کم اوردم و دقیقا داشتم احساس میکردم رنگم داره آبی میشه
گلوم خشک شده بود و شدیدا به آب نیاز داشتم
جونگکوک ازم فاصله گرفت فقط در حدی که بتونه به چشمام خیره بشه و قیافه ی درحال زجر کشیدنم و ببینه (منظورش از شدت خجالته🫵)
چشماش مشکی بود سیاه مطلق حتی مردمک چشمشم پیدا نبود تویه تاریکی برق میزد و اشیا های کنارمون و منظره پشتمون که یه کلبه ی بستنی بود با ریسه های رنگی رنگیش تو چشمام انعکاس داشت ، چشماش معصوم بود بدون هیچ زشتی ایی
اما من نمیدونستم
زیبایی که من تو اون میبینم اونم داخل من میبینه؟ چشمام مثل اون خوشگله؟ لبام براقه ؟ پوستم صافه؟ دندونام چی برق میزنن؟
تو فکر بودم که رشته ی افکارم پاره شد
جونگکوک:"چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟"
انگار تازه یادم افتاده داشتم چشماشو میخوردم گفتم
ا.ت:"چی، چجوری نگا میکنم؟"
جونگکوک:"هیچی فقط ... "
ریشخندی کرد و چشماش نیمه باز شد
بیشتر نزدیکم اومد که نفسم و تنگ میکرد و قفسه ی سینم و بیشتر به تاپ و توپ مینداخت
جونگکوک:"خیلی قشنگ محوم میشی .. قول بده همیشه اینجوری نگاهم کنی باشه ؟ .. روز شب ، دور یا نزدیک فرقی برام نداره فقط همینجوری بهم خیره شو .."
انی داستان ادامه دارد ...
من برگشتمممم
(با گودرت کافی)
شب ، روز ، ظهر ، عصر ، ساعت به ساعت براتون مینویسم برای جبراان
فردایم منتظرش باشیدد
من نمردماااا
۳۳.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.