فیک کوک ( اعتماد)پارت۷۱
از زبان ا/ت
خداروشکر لپ تاپش رمز نداشت هارد رو وصل کردم و منتظر بارگذاریش بودم از استرس پام رو به زمین می کوبیدم...
بالاخره بارگذاری شد و یه نفس عمیق کشیدم و فایل هاش رو باز کردم به جز چندتا ویدیو چیزی نداشت داخلش...
اولین ویدیو رو باز کردم...
با چیزایی که دیدم باورم نمیشد که جونگ کوک همچین آدم بی رحمی باشه همینطوریش هم بخاطر این فیلم های وحشتناک بغض کرده بودم و راه نفسم تنگ میشد به فایل آخر که رسیدم و بازش کردم این فایل صدا دار بود
یه مرد که گفت : از کشتنه من چیزی نصیبت نمیشه
این صدا...صدایی که ۱۱ سال فقط صداش رو از پشت گوشی شنیدم..بابام بود
صدای جونگ کوک که گفت : ولی یه سده بزرگ رو از راهم بر میدارم اینطور نیست آقای کیم؟ ها ؟
نمیخواستم چیزی که الان توی ذهنم رو با چشمام ببینم..اما دیدم با شلیک رگباری گلوله سمت پدرم کشتش با وحشت دستم رو جلوی دهنم گرفتم...نه امکان نداره نمیشه امکان نداره نه... نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار... یعنی پدرم با اثابت هر گلوله چقدر درد کشیده یعنی اون موقع به منم فکر میکرده حتماً نگرانم بوده
اشکام سرازیر شدن من به کی اعتماد کرده بودم؟ به یه قاتل ؟ به یه آدم کش ؟ یه سنگ دل بی وجدان؟
دستام رو بردم لایه موهام از ته دلم میخواستم موهام رو بکشم و بِکَنَم دره اتاق بی هوا باز شد تهیونگ بود..
سریع اومد سمتم و گفت : ا/ت خوبی چیشده ؟
حتی زبونم نمی چرخید چیزی بگم فقط اشکام میریخت و قلبم ضرباتش شدید شده بود
با دیدن لپ تاپ رفت بالا سرش فکر کنم که دید که یه نفس عمیق کشید و نشست کنارم و گفت: ا/ت حالا که فهمیدی...
بلند داد زدم و گفتم : بسه بس کن بسه
خداروشکر لپ تاپش رمز نداشت هارد رو وصل کردم و منتظر بارگذاریش بودم از استرس پام رو به زمین می کوبیدم...
بالاخره بارگذاری شد و یه نفس عمیق کشیدم و فایل هاش رو باز کردم به جز چندتا ویدیو چیزی نداشت داخلش...
اولین ویدیو رو باز کردم...
با چیزایی که دیدم باورم نمیشد که جونگ کوک همچین آدم بی رحمی باشه همینطوریش هم بخاطر این فیلم های وحشتناک بغض کرده بودم و راه نفسم تنگ میشد به فایل آخر که رسیدم و بازش کردم این فایل صدا دار بود
یه مرد که گفت : از کشتنه من چیزی نصیبت نمیشه
این صدا...صدایی که ۱۱ سال فقط صداش رو از پشت گوشی شنیدم..بابام بود
صدای جونگ کوک که گفت : ولی یه سده بزرگ رو از راهم بر میدارم اینطور نیست آقای کیم؟ ها ؟
نمیخواستم چیزی که الان توی ذهنم رو با چشمام ببینم..اما دیدم با شلیک رگباری گلوله سمت پدرم کشتش با وحشت دستم رو جلوی دهنم گرفتم...نه امکان نداره نمیشه امکان نداره نه... نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار... یعنی پدرم با اثابت هر گلوله چقدر درد کشیده یعنی اون موقع به منم فکر میکرده حتماً نگرانم بوده
اشکام سرازیر شدن من به کی اعتماد کرده بودم؟ به یه قاتل ؟ به یه آدم کش ؟ یه سنگ دل بی وجدان؟
دستام رو بردم لایه موهام از ته دلم میخواستم موهام رو بکشم و بِکَنَم دره اتاق بی هوا باز شد تهیونگ بود..
سریع اومد سمتم و گفت : ا/ت خوبی چیشده ؟
حتی زبونم نمی چرخید چیزی بگم فقط اشکام میریخت و قلبم ضرباتش شدید شده بود
با دیدن لپ تاپ رفت بالا سرش فکر کنم که دید که یه نفس عمیق کشید و نشست کنارم و گفت: ا/ت حالا که فهمیدی...
بلند داد زدم و گفتم : بسه بس کن بسه
۱۸۵.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.