نمیتونم فراموشت کنم p2
نمیتونم فراموشت کنم p2
راه افتادم سمت بیمارستان بعد 20مین رسیدم و
ماشینمو پارک کردم وقتی وارد شدم
همه ازین ک یهو از افسردگی دراومدم تعجب کردن
و خوشحال شدن بجز ینفر اونم سویون
که با نفرت نگام میکرد
زیاد از این رفتارش تعجب نکردم چون همیشه اینطوریه اخه مگه چیکارش کردم ک انقد ازم نفرت داره بیخیالش شدمو رفتم ب مریضام سر زدم
*از زبان لدورا
ب دایون گفتم ساعت7اماده باشه میام دنبالش
گفت باشه بعد اینکه از پیشش رفتم
اون رفت ک بره بیمارستان منم گفتم برم عکاسی
رفتم خونه و دوربین عکاسیمو ورداشتم
رفتم پارک اونجا از یه زن و شوهر میانسال عکس گرفتم خیلی قشنگ بود که هنوزم انقد همو دوست دارن از بچه هایی که میخندیدن و دنبال هم میدوییدن
و ماماناشون صداشون میزدن که برن خونه
عکس گرفتم به عکس نگاه کردمو ی لبخند تلخ زدم
یاد گذشتم افتادم و همش اون جمله ها تو سرم تکرار میشد
مامان بابا لطفا ولم نکنین(گریه)
.....................................
نههههه من میخام پیش مامانم باشم
.....................................
بابایی لطفا..لطفا منو....ببر..نمیخام اینجا باشم
.....................................
ولی کیوتی یه گربه منو از گذشته به زمان حال اورد
از اون گربه چندتا عکس گرفتم ولی خیلی تمیز بود
داشتم نگاش میکردم ک ی چیز دور گردنش دیدم
رفتم برداشتمش و نگاه کردم حدسم درس بود
اون گم شده بود پس بردمش خونه بهش رسیدگی کردم
پاش هم زخم شده باهاش حرف زدم بازی کردم ک دیدم ساعت 6وربع رفتم حموم و اومدم موهامو خشک کردم اتو کشیدم و باز گذاشتم ی لباس دارک پوشیدم چون تولدی که گرفتم شبیه پارتی بود بیشتر
و رفتم سمت خونه دایون
*از زبان دایون
وقتی از بیمارستان اومدم ساعت 6بود
سریع رفتم حموم و اومدم موهامو خشک کردم
و گوجه ای بستم یکی از لباس هارو پوشیدم و
منتظر لدورا شدم تا بیاد
ک گوشیم زنگ خورد..
اسلاید دو لباس دایون
اسلاید سه لباس لدورا
با همکاری @tired.army
راه افتادم سمت بیمارستان بعد 20مین رسیدم و
ماشینمو پارک کردم وقتی وارد شدم
همه ازین ک یهو از افسردگی دراومدم تعجب کردن
و خوشحال شدن بجز ینفر اونم سویون
که با نفرت نگام میکرد
زیاد از این رفتارش تعجب نکردم چون همیشه اینطوریه اخه مگه چیکارش کردم ک انقد ازم نفرت داره بیخیالش شدمو رفتم ب مریضام سر زدم
*از زبان لدورا
ب دایون گفتم ساعت7اماده باشه میام دنبالش
گفت باشه بعد اینکه از پیشش رفتم
اون رفت ک بره بیمارستان منم گفتم برم عکاسی
رفتم خونه و دوربین عکاسیمو ورداشتم
رفتم پارک اونجا از یه زن و شوهر میانسال عکس گرفتم خیلی قشنگ بود که هنوزم انقد همو دوست دارن از بچه هایی که میخندیدن و دنبال هم میدوییدن
و ماماناشون صداشون میزدن که برن خونه
عکس گرفتم به عکس نگاه کردمو ی لبخند تلخ زدم
یاد گذشتم افتادم و همش اون جمله ها تو سرم تکرار میشد
مامان بابا لطفا ولم نکنین(گریه)
.....................................
نههههه من میخام پیش مامانم باشم
.....................................
بابایی لطفا..لطفا منو....ببر..نمیخام اینجا باشم
.....................................
ولی کیوتی یه گربه منو از گذشته به زمان حال اورد
از اون گربه چندتا عکس گرفتم ولی خیلی تمیز بود
داشتم نگاش میکردم ک ی چیز دور گردنش دیدم
رفتم برداشتمش و نگاه کردم حدسم درس بود
اون گم شده بود پس بردمش خونه بهش رسیدگی کردم
پاش هم زخم شده باهاش حرف زدم بازی کردم ک دیدم ساعت 6وربع رفتم حموم و اومدم موهامو خشک کردم اتو کشیدم و باز گذاشتم ی لباس دارک پوشیدم چون تولدی که گرفتم شبیه پارتی بود بیشتر
و رفتم سمت خونه دایون
*از زبان دایون
وقتی از بیمارستان اومدم ساعت 6بود
سریع رفتم حموم و اومدم موهامو خشک کردم
و گوجه ای بستم یکی از لباس هارو پوشیدم و
منتظر لدورا شدم تا بیاد
ک گوشیم زنگ خورد..
اسلاید دو لباس دایون
اسلاید سه لباس لدورا
با همکاری @tired.army
۳.۳k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.