p¹³
ویو میای بُعد دوم:
کیمجونِ عوضی رفت سمت اون شلاقش تا شروع کنه به زدنم .. برش داشت و خواست با اولین ضربه شروع کنه که تاکاهاشی با دو اومد و بغلم کرد .. بازم این احمق خودش رو فدای من کرد و اولین ضربه ی شلاق به اون خورد......
کیمجون: تاکاهاشی همین الان ... همین الان از بغع این دختر در میای تا کتکت نزدم (داد)
تاکاهاشی: چرا باید ... تقاص کار های برادرش رو پس بده؟...
کیمجون: نکنه واقعاً هوس کردی بکشمت؟(داد)
تاکاهاشی: پدر بست کن(داد)
میا هیچ تقصیری نداره ... اون فقط نمی تونه برادرش رو لو بده .. و شماهم حق ندارید که به جای برادرش میا رو بزنید(صدای بلند)
کیمجون: (از گوش تاکاهاشی گرفت و بردش بیرون)
وقتی تاکاهاشی رو برد با خودم فکرکردم حق با تاکاهاشیِ ولی من نمیتونم ... سوجون هیونگ رو لو بدم .. اون داداش منه ، حتا اگه ازم متنفر باشه :)
سعی کردم دستم رو باز کنم و موفق هم شدم ، سریع در رفتم و توی شهر پرسه می زدم .. یعنی الان تاکاهاشی .. چه بلایی سرش اومده؟
این همش تقصیر منه :))) ....💔
داشتم براش خودم با خودم حرف میزدم که یوهو سرم تیر کشید و رو دوتا زانوم فرود اومدم ... یعنی چی؟ ... به این زودی میمرم؟!
بی هوش شدم و جز سیاهی هیچی دیگه ندیدم ..
تو همین سیاهی یه نور ... جولوی چشمام اومد .. خودم رو دیدم .. یبا شلوار سفید و آستین بلند سبز رنگ...موهام همین رنگ بود ... ولی زخم روی چشمم رو نداشت ... با یه لبخند نگام میکرد ... یعنی من انقدر .. ا..اقندر بدبختم که خودم رو .. اینطوری تصور میکنم؟ ... لعنتی این بغض لعنتی...
میا: هی ... تو منی؟
میای بعد دوم: .. چی میگی؟ ... تو منی ... تو تصور منی ...!
میا: .. نه .. تو منی .. و من از یه بعد خیلی خوب ... اومدم .. تو تویِ این بعد هستی .. بعدی که پر از بدبختیه ... (اشک)
میای بعد دوم: چ....چی؟
میا: می خوام توعم طعم خوشبختی رو بچشی ... بیا.......جامون رو عوض کنیم ........
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خماری......؟!
کیمجونِ عوضی رفت سمت اون شلاقش تا شروع کنه به زدنم .. برش داشت و خواست با اولین ضربه شروع کنه که تاکاهاشی با دو اومد و بغلم کرد .. بازم این احمق خودش رو فدای من کرد و اولین ضربه ی شلاق به اون خورد......
کیمجون: تاکاهاشی همین الان ... همین الان از بغع این دختر در میای تا کتکت نزدم (داد)
تاکاهاشی: چرا باید ... تقاص کار های برادرش رو پس بده؟...
کیمجون: نکنه واقعاً هوس کردی بکشمت؟(داد)
تاکاهاشی: پدر بست کن(داد)
میا هیچ تقصیری نداره ... اون فقط نمی تونه برادرش رو لو بده .. و شماهم حق ندارید که به جای برادرش میا رو بزنید(صدای بلند)
کیمجون: (از گوش تاکاهاشی گرفت و بردش بیرون)
وقتی تاکاهاشی رو برد با خودم فکرکردم حق با تاکاهاشیِ ولی من نمیتونم ... سوجون هیونگ رو لو بدم .. اون داداش منه ، حتا اگه ازم متنفر باشه :)
سعی کردم دستم رو باز کنم و موفق هم شدم ، سریع در رفتم و توی شهر پرسه می زدم .. یعنی الان تاکاهاشی .. چه بلایی سرش اومده؟
این همش تقصیر منه :))) ....💔
داشتم براش خودم با خودم حرف میزدم که یوهو سرم تیر کشید و رو دوتا زانوم فرود اومدم ... یعنی چی؟ ... به این زودی میمرم؟!
بی هوش شدم و جز سیاهی هیچی دیگه ندیدم ..
تو همین سیاهی یه نور ... جولوی چشمام اومد .. خودم رو دیدم .. یبا شلوار سفید و آستین بلند سبز رنگ...موهام همین رنگ بود ... ولی زخم روی چشمم رو نداشت ... با یه لبخند نگام میکرد ... یعنی من انقدر .. ا..اقندر بدبختم که خودم رو .. اینطوری تصور میکنم؟ ... لعنتی این بغض لعنتی...
میا: هی ... تو منی؟
میای بعد دوم: .. چی میگی؟ ... تو منی ... تو تصور منی ...!
میا: .. نه .. تو منی .. و من از یه بعد خیلی خوب ... اومدم .. تو تویِ این بعد هستی .. بعدی که پر از بدبختیه ... (اشک)
میای بعد دوم: چ....چی؟
میا: می خوام توعم طعم خوشبختی رو بچشی ... بیا.......جامون رو عوض کنیم ........
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خماری......؟!
۳.۵k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.