پارت ۲۳:
در رو با صدای بلندی باز کرد. بادیگارد طبق دستور جیهو رو گرفت و بیرون از اتاق برد.
جیهو تنها چیزی که میخواست این بود هیونجین من مثل خودش بهش حسودی کنه. همین روانیش کرده بود.
-چیه مرتیکه حسودی کردی مگه نه؟
هیونیجن با لحین خونسرد جواب داد
-حسادت؟ مسخره اس. من سر کسی که دوسش دارم آدم میکشم
بعد هم چند بار به صورت پسر سیلی های آروم زد تا هوشیارش کنه. بلندش کرد و با سرعتی که خودش هم تا به حال ندیده بود دوید.
-چیز نگران کننده ای نیست یکم شوکه شده و دچار حمله عصبی شدن. احتمالا حافظش هم برگشته باشه
بعد از شنیدن حرف های دکتر با خیالی آسوده خودش رو روی صندلی انداخت و به چشم های اشکیش اجازه خالی شدن داد. تا کی باید عذاب میکشید؟
بعد از تایید دکتر در اتاق رو به آرومی باز کرد و با دیدن فلیکس صورتش رو به سمت پنجره برگردونده ایستاد. نیم رخ اون پسر اولین چیزی بود که چشمش رو گرفت. بینی خوش فرم و زاویه فکش چیزایی بودن که اون نیم رخ رو زیباتر میکردند. در رو بست و به سمتش رفت. فلیکس با شنیدن صدای بسته شدن در نگاهش رو از پنجره گرفت و به روبه رو داد که با هیونجین مواجه شد.
با دیدن چشمای اشکی نگاه بغض دار فلیکس که غم شدیدی توش موج میزد فهمید پسر حافظش رو به دست آورده. کنارش نشست و طلبکارانه لب زد:
-اونقدری تو فراموش کردنت درد کشیدم تو به دست آوردنت نکشیدم.
-من بهت گفتم حسی بهت ندارم ولی از چشمام نفهمیدی دروغه؟
سرش رو با شدت بالا آورد و با چشمای متعجش نگاهش کرد
-چی؟
-بدجوری درد داره وقتی میدونی باید یکی رو رها کنی ولی نمیتونی چون منتظری اتفاق غیرممکنی بیفته و دیگه لازم نباشه رهاش کنی. آره همه ی اون اتفاق ها صحنه سازی بود.
اگه منو اون باهم رابطه داشتیم به نظرت اون نباید بعد از به هوش اومدنم میومد پیشم؟
خودت بهتر میدونی من هیچوقت بهت خیانت نمیکنم
(اگر این پارت ها بد شد ببخشید چون عجله ای شد🙂
جیهو تنها چیزی که میخواست این بود هیونجین من مثل خودش بهش حسودی کنه. همین روانیش کرده بود.
-چیه مرتیکه حسودی کردی مگه نه؟
هیونیجن با لحین خونسرد جواب داد
-حسادت؟ مسخره اس. من سر کسی که دوسش دارم آدم میکشم
بعد هم چند بار به صورت پسر سیلی های آروم زد تا هوشیارش کنه. بلندش کرد و با سرعتی که خودش هم تا به حال ندیده بود دوید.
-چیز نگران کننده ای نیست یکم شوکه شده و دچار حمله عصبی شدن. احتمالا حافظش هم برگشته باشه
بعد از شنیدن حرف های دکتر با خیالی آسوده خودش رو روی صندلی انداخت و به چشم های اشکیش اجازه خالی شدن داد. تا کی باید عذاب میکشید؟
بعد از تایید دکتر در اتاق رو به آرومی باز کرد و با دیدن فلیکس صورتش رو به سمت پنجره برگردونده ایستاد. نیم رخ اون پسر اولین چیزی بود که چشمش رو گرفت. بینی خوش فرم و زاویه فکش چیزایی بودن که اون نیم رخ رو زیباتر میکردند. در رو بست و به سمتش رفت. فلیکس با شنیدن صدای بسته شدن در نگاهش رو از پنجره گرفت و به روبه رو داد که با هیونجین مواجه شد.
با دیدن چشمای اشکی نگاه بغض دار فلیکس که غم شدیدی توش موج میزد فهمید پسر حافظش رو به دست آورده. کنارش نشست و طلبکارانه لب زد:
-اونقدری تو فراموش کردنت درد کشیدم تو به دست آوردنت نکشیدم.
-من بهت گفتم حسی بهت ندارم ولی از چشمام نفهمیدی دروغه؟
سرش رو با شدت بالا آورد و با چشمای متعجش نگاهش کرد
-چی؟
-بدجوری درد داره وقتی میدونی باید یکی رو رها کنی ولی نمیتونی چون منتظری اتفاق غیرممکنی بیفته و دیگه لازم نباشه رهاش کنی. آره همه ی اون اتفاق ها صحنه سازی بود.
اگه منو اون باهم رابطه داشتیم به نظرت اون نباید بعد از به هوش اومدنم میومد پیشم؟
خودت بهتر میدونی من هیچوقت بهت خیانت نمیکنم
(اگر این پارت ها بد شد ببخشید چون عجله ای شد🙂
۸۴۶
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.