عشق و دوری
اییی خداااااا
*سوهی به خدا میزنمش هاااااا اصلاا میبینمششش اوففف
بچه تو چته یکم زمان بهمم بده
*ایششش
خیره شدم به دفتر که صدای کوفتیش تو مخم بود
هیوان میشه یکم ساکت باشی اریم فکر میکنیم
🧡به چی؟
*(به اینکه چطور بکشمت🔪😈)
راجب بازیمون
*با چشم قوره سوهیو نگاه کردم
🧡عووو چه خوب چی بازی؟
*با حرص سوهیو نگاه میکردمو سرمو به چپ و راست تکون دادم
فهمیدم که خرابکاری کردم و استرس گرفتم
🧡بهشون خیره شده بودم
عا... خب صبحانه رو بخوردی دیگههه اره
🧡منم میتونم تو بازی باشم؟
*زدم تو سرم
عا...
*دیگه جا نداریم
🧡لطفاًااااااااااا
*به حرص و لبخند سوهیو نگاه کردم
تحویل بگیر
عا.. 😟😞
🧡با کلی بحث راضیشون کردمو بازیو توضیح دادن
توضیحات کامل=بازی اینجوریه که ما 10 نفر باهم دختر عمو پسر عمو هستیمو پسرا حق ندارن به دخترا دست بزن حتی کوچک ترین لمس
اگه لمس بشن کتک میخورن
ما رویه یه پروژه کار میکنیم و باهم درس میخونیمو پیش هم هستیم
بازی شروع شدو یونجی بهم نزدیک نمیشد نمی تونستم بغلش کنمو دلتنگ بودم
*داشتم دویونه میشدم دیگه
🧡کلا من خیلی برونگرامو با همه حرف میزنمو عادت دارم یه لمس کوچیک بکنمشون
داشتم با هیوان حرف میزدم که هر با دستش سمتم نیومد جاخالی میدادم که یهو محکم بغلم کردو میخندید
*چه گوهی خوردی؟
💜💚💛 چه غلطییی کردیییی
ریختیم سرش
🧡اخ غلط کردمممممم
چند روز گزشت به همه چی عادت کرده بودم
*دلم بغل کردنشو میخواست برای همین بازیو تموم کردم
یه نفس راحت کشیدمو رفتم سمت کلاس
*دستمو رویه شونش انداختمو گفتم
اخش راحت شدم
لوپش رو بوسیدم
(این تیکش واقعیه من عر زدممم سر این تیکهه
تو این تیکه از داستان تاقیری انجام نشده )
خر زوق شدمو نگاهش، کردم و بعد بغلش کردم
*روزا گذشت و به هفته اخر مدرسه که هفته بعد امتحان ثلث2 بود نزدیک میشدیم
دلتنگش بودمو حالم خوب نبود بهش پیام دادم
*انلاین بودم که دیدم پیام داده
مشغول پیام بازی بودیم که از رویه ناراحتی بهش گفتم
خیلی اذیتم کرده بودی هنوزم داری اذیت میکنی اینارو نگو دیگه
که دیدم بلاکم کرد و نوشت
*من دوست داشتمو باهات خیلی راه اومدم اما تو خودت باعث جداییمون شدی
از این کار تعجب کردم ولی من که چیزه بدی نگفته بودم
رفتم جاهای دیگه بهش تکس دادمو التماس کردم تا بازم کنه اما این کار رو نکردو قلبم بدجور شکست
*نسبت بهش سرد شدمو بهش احمیتی ندادم
هفته بعد که رفتیم به مدرسه باهام سر سنگین بود که اونجا یونا اومد پیشم
🩵چیشده عزیز دلم؟
حالم خوب نیست
🩵میخوای باهم حرف بزنیم؟
اره
مشغول دردو دل شدم باهاش که ارومم کرد خودمون دونفر همیشه باهم راه میرفتیمو حرف میزدیم دیگه به یونجی حسی نداشتم
*سوهی به خدا میزنمش هاااااا اصلاا میبینمششش اوففف
بچه تو چته یکم زمان بهمم بده
*ایششش
خیره شدم به دفتر که صدای کوفتیش تو مخم بود
هیوان میشه یکم ساکت باشی اریم فکر میکنیم
🧡به چی؟
*(به اینکه چطور بکشمت🔪😈)
راجب بازیمون
*با چشم قوره سوهیو نگاه کردم
🧡عووو چه خوب چی بازی؟
*با حرص سوهیو نگاه میکردمو سرمو به چپ و راست تکون دادم
فهمیدم که خرابکاری کردم و استرس گرفتم
🧡بهشون خیره شده بودم
عا... خب صبحانه رو بخوردی دیگههه اره
🧡منم میتونم تو بازی باشم؟
*زدم تو سرم
عا...
*دیگه جا نداریم
🧡لطفاًااااااااااا
*به حرص و لبخند سوهیو نگاه کردم
تحویل بگیر
عا.. 😟😞
🧡با کلی بحث راضیشون کردمو بازیو توضیح دادن
توضیحات کامل=بازی اینجوریه که ما 10 نفر باهم دختر عمو پسر عمو هستیمو پسرا حق ندارن به دخترا دست بزن حتی کوچک ترین لمس
اگه لمس بشن کتک میخورن
ما رویه یه پروژه کار میکنیم و باهم درس میخونیمو پیش هم هستیم
بازی شروع شدو یونجی بهم نزدیک نمیشد نمی تونستم بغلش کنمو دلتنگ بودم
*داشتم دویونه میشدم دیگه
🧡کلا من خیلی برونگرامو با همه حرف میزنمو عادت دارم یه لمس کوچیک بکنمشون
داشتم با هیوان حرف میزدم که هر با دستش سمتم نیومد جاخالی میدادم که یهو محکم بغلم کردو میخندید
*چه گوهی خوردی؟
💜💚💛 چه غلطییی کردیییی
ریختیم سرش
🧡اخ غلط کردمممممم
چند روز گزشت به همه چی عادت کرده بودم
*دلم بغل کردنشو میخواست برای همین بازیو تموم کردم
یه نفس راحت کشیدمو رفتم سمت کلاس
*دستمو رویه شونش انداختمو گفتم
اخش راحت شدم
لوپش رو بوسیدم
(این تیکش واقعیه من عر زدممم سر این تیکهه
تو این تیکه از داستان تاقیری انجام نشده )
خر زوق شدمو نگاهش، کردم و بعد بغلش کردم
*روزا گذشت و به هفته اخر مدرسه که هفته بعد امتحان ثلث2 بود نزدیک میشدیم
دلتنگش بودمو حالم خوب نبود بهش پیام دادم
*انلاین بودم که دیدم پیام داده
مشغول پیام بازی بودیم که از رویه ناراحتی بهش گفتم
خیلی اذیتم کرده بودی هنوزم داری اذیت میکنی اینارو نگو دیگه
که دیدم بلاکم کرد و نوشت
*من دوست داشتمو باهات خیلی راه اومدم اما تو خودت باعث جداییمون شدی
از این کار تعجب کردم ولی من که چیزه بدی نگفته بودم
رفتم جاهای دیگه بهش تکس دادمو التماس کردم تا بازم کنه اما این کار رو نکردو قلبم بدجور شکست
*نسبت بهش سرد شدمو بهش احمیتی ندادم
هفته بعد که رفتیم به مدرسه باهام سر سنگین بود که اونجا یونا اومد پیشم
🩵چیشده عزیز دلم؟
حالم خوب نیست
🩵میخوای باهم حرف بزنیم؟
اره
مشغول دردو دل شدم باهاش که ارومم کرد خودمون دونفر همیشه باهم راه میرفتیمو حرف میزدیم دیگه به یونجی حسی نداشتم
۷۷۰
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.