عشق زخمی
part ⁸
صبح بود که از خواب بیدار شدم ولی روی مبل نبودم!
با دیدن یونگی که کنارم روی تخت بود این سوال از ذهنم گذشت چون معلوم بود کار خودشه.
داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه چشماشو باز کرد!
هول کردمو سریع رومو اونور کردم که با دستش چونمو گرقت و شمت خودش برگردوند:میشه منو ببخشی بیبی
نمیخاستم ناراحتت کنم.
ات:اوهوم پیشی
یونگی:ات راستی ناهار میریم خونه یومی
ات:اوکی
اصن چرا باید بریمم خونهه اون افریتهه
ساعت ۱۲ بود و منم اماده بودم و توی ماشین منتظر یونگی نشسته بودم.
وقتی اومد به سمت خونه یومی راه افتادیم.
حوصله دخترشو نداشتم و سعی کردم خودمو جوری نشون بدم که انگار به زور اوردنم اینجا😐
و خب حقیقته به زور اوردنم ایجا دیه.
نیم ساعت از اومدنمون گذشت و یونگی رفته بود سرویس بهداشتی!
نارا هم کنارم روی مبل نشسته بود.
وقتی یونگی اومد با گریه نارا روبه رو شد ولی چرا؟
با گریه گفت:زن زن دایی منو زد
باورم نمیشد.
حتی بچشم مثل خودش کرده بود.
یونگی خیلی عصبانی بود شاید نارا خط قرمزش بود!
اروم بغلش کرد و خیلی عصبانی بهم نگاه میکرد.
بعد از اینکه نارا رو اروم کرد دستمو محکم گرفت و به سمت یکی از اتاقا حرکت کرد و رفت داخل و درو بست.
ادامه دارد....
صبح بود که از خواب بیدار شدم ولی روی مبل نبودم!
با دیدن یونگی که کنارم روی تخت بود این سوال از ذهنم گذشت چون معلوم بود کار خودشه.
داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه چشماشو باز کرد!
هول کردمو سریع رومو اونور کردم که با دستش چونمو گرقت و شمت خودش برگردوند:میشه منو ببخشی بیبی
نمیخاستم ناراحتت کنم.
ات:اوهوم پیشی
یونگی:ات راستی ناهار میریم خونه یومی
ات:اوکی
اصن چرا باید بریمم خونهه اون افریتهه
ساعت ۱۲ بود و منم اماده بودم و توی ماشین منتظر یونگی نشسته بودم.
وقتی اومد به سمت خونه یومی راه افتادیم.
حوصله دخترشو نداشتم و سعی کردم خودمو جوری نشون بدم که انگار به زور اوردنم اینجا😐
و خب حقیقته به زور اوردنم ایجا دیه.
نیم ساعت از اومدنمون گذشت و یونگی رفته بود سرویس بهداشتی!
نارا هم کنارم روی مبل نشسته بود.
وقتی یونگی اومد با گریه نارا روبه رو شد ولی چرا؟
با گریه گفت:زن زن دایی منو زد
باورم نمیشد.
حتی بچشم مثل خودش کرده بود.
یونگی خیلی عصبانی بود شاید نارا خط قرمزش بود!
اروم بغلش کرد و خیلی عصبانی بهم نگاه میکرد.
بعد از اینکه نارا رو اروم کرد دستمو محکم گرفت و به سمت یکی از اتاقا حرکت کرد و رفت داخل و درو بست.
ادامه دارد....
۴۵.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.