پارت ۸
از زبان تهیونگ:
میخاستم برم تو اتاقم تا برم حموم دیدم که لم داده رو تختم و خوابیده و یه لباس ناجور و جلو باز پوشیده واقعا داشت رو مخم راه میرفت اما چیزی بهش نگفتم و رفتم حموم وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم صدام کرد و منو بدون لباس کشوند رو تخت
+آیو تمومش کن داری حالمو بهم میزنی و خودت میدونی وقتی حالم به هم بخوره دیگه کارایی انجام میدم ک از هیچکس برنمیاد پس ولم کن
€منو از تفنگت نترسون مثلا میخای منو بکشی؟؟
دستشو گرفتم و از اتاقم انداختمش بیرون و در رو بستم
از زبان نویسنده:
تهیونگ یه بار برای انجام یه کاری رفته بود بیرون آیو هم ک قصد نداشت حالا حالا ها از عمارت تهیونگ بره رفته بود تو اتاق تهیونگ و داشت فوضولی میکرد در یکی از کشو های تهیونگ رو باز کرد و چشمش به عکس تهیونگ و ات خورد آیو ات رو میشناخت چون اونا تو دوران دبیرستان باهم تو یک مدرسه بودن و همیشه باهم لج بودن آیو چون آدم بیشوری بود هرکاری که دوست داشت میکرد اون چون خونه ی ات رو بلد بود میخاست بره خونش و ات رو خلاص کنه
از زبان ات:
با هانا تو خونه نشسته بودین رو مبل و داشتیم فیلم میدیدیم و فیلم تموم شد
~ات میگم بیا بریم خرید خوراکی بخریم
+واقعا حوصله خرید ندارم اونم الان با این وضعم
~خب حالا تازه پنج ماهته به اواخر ک برسی میخای چیکار کنی
هانا رفت و من واسه اینکه حوصلم سر نره زدم یه فیلم دیگه ببینم ک یه صدایی شنیدم مثل اینکه یکی در رو باز کرد....
میخاستم برم تو اتاقم تا برم حموم دیدم که لم داده رو تختم و خوابیده و یه لباس ناجور و جلو باز پوشیده واقعا داشت رو مخم راه میرفت اما چیزی بهش نگفتم و رفتم حموم وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم صدام کرد و منو بدون لباس کشوند رو تخت
+آیو تمومش کن داری حالمو بهم میزنی و خودت میدونی وقتی حالم به هم بخوره دیگه کارایی انجام میدم ک از هیچکس برنمیاد پس ولم کن
€منو از تفنگت نترسون مثلا میخای منو بکشی؟؟
دستشو گرفتم و از اتاقم انداختمش بیرون و در رو بستم
از زبان نویسنده:
تهیونگ یه بار برای انجام یه کاری رفته بود بیرون آیو هم ک قصد نداشت حالا حالا ها از عمارت تهیونگ بره رفته بود تو اتاق تهیونگ و داشت فوضولی میکرد در یکی از کشو های تهیونگ رو باز کرد و چشمش به عکس تهیونگ و ات خورد آیو ات رو میشناخت چون اونا تو دوران دبیرستان باهم تو یک مدرسه بودن و همیشه باهم لج بودن آیو چون آدم بیشوری بود هرکاری که دوست داشت میکرد اون چون خونه ی ات رو بلد بود میخاست بره خونش و ات رو خلاص کنه
از زبان ات:
با هانا تو خونه نشسته بودین رو مبل و داشتیم فیلم میدیدیم و فیلم تموم شد
~ات میگم بیا بریم خرید خوراکی بخریم
+واقعا حوصله خرید ندارم اونم الان با این وضعم
~خب حالا تازه پنج ماهته به اواخر ک برسی میخای چیکار کنی
هانا رفت و من واسه اینکه حوصلم سر نره زدم یه فیلم دیگه ببینم ک یه صدایی شنیدم مثل اینکه یکی در رو باز کرد....
۱۲.۷k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.