فیک کوک ( اعتماد)پارت۸۷
از زبان ا/ت
با دیدن قیافش که جدی تر شده یه چیزه عجیبی اومد سراغم ازش ترسیدم ؟ من ؟
خواستم عقب بکشم که محکم تر نگهم داشت و گفت : از چی اینقدر فراری هستی ؟ چیه که اینقدر اذیتت میکنه حاضر نیستی بگی ؟
چی میگفتم...میگفتم میترسم از آینده...میگفتم دیگه نمیتونم اعتماد کنم...میگفتم از اینکه در آیندم تو نباشی وحشت دارم ؟ چی میگفتم بهش که یکم فاصله بگیره و قانع بشه تا من این نفس های لعنتیم رو رها کنم
اما بالاخره با چشمایی که هر ثانیه پر تر میشد زل زدم بهش و گفتم : میترسم
با آرامش و ریلکس چیزی که هیچوقت توش ندیدم موهامو از جلوی صورتم کنار زد و گفت : از چی ؟
گفتم : از آینده فکر اینکه اتفاقی توی آینده بیوفته برامون خیلی زیاده تو...تو به من گفتی توی لحظه.. لحظه حال زندگی کن...اما من...من نمیتونم حس میکنم آینده خیلی وحشتناکه
اشکام رو پاک کرد و گفت : چیزه وحشتناکی وجود نداره خب ؟ من پیشتم تا همیشه هر موقع در هر جایی من ازت مراقبت میکنم
اون نمیدونست من نگران جونه خودم نیستم نگران اونم اونی که بخاطر من مجبوره بجنگه
آروم گفتم : پس کی از تو مراقبت کنه ؟
بغلم کرد و گفت : کسی که از بقیه مراقبت میکنه لازم به مراقبت نداره
اما من مراقبتم تا موقعی که تو پیشم باشی مراقبم
بعد از چند ثانیه گوشیش زنگ خورد
از جیبش درآورد تا به صفحه گوشی نگاه کرد با پوزخند گفت : کلاغا زود خبر ها رو رسوندن
جواب داد و گوشی گذاشت رو بلند گو
تهیونگ با لحن وحشت زدهای گفت : جونگ کوک ا/ت نیست نیستشششش یه کاری بکن یعنی کاره کیه چطوری پیداش کردم کدوم بیشوری بوده
اوخی فکر کرده بود دزدیدنم از اونور صدای جیسان و لی یان میومد
جونگ کوک با خونسردی گفت : دزد رو پیداش کردم شخصی به نام جئون جونگ کوک
با لبخند بهم خیره شده بود من معذب نگاهم رو ازش گرفتم و به صفحه گوشی نگاه کردم
تهیونگ نا باورانه گفت : چییییی ؟ تو چقدر خری آخه آدم خبر نمیده جون به لب شدیم شما دوتا حتی ارزش نگرانی هم نداریناااا خدا...
جونگ کوک نزاشت ادامه بده و گفت : باشه تهیونگ فعلا مزاحم منو زنم نشو خدافظ
تماس رو قطع کرد و تلفنش رو خاموش
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت : نمیخوام کسی آرامش ما رو به هم بزنه
بالاخره غذامون رو خوردیم
جونگ کوک نزاشت به سفره و ظرفا دست بزنم
//////////////
از زبان ا/ت
روی تخت دراز کشیده بودیم همش با نوک انگشتم میزدم به سینه جونگ کوک اصلا انگار بازیه
گفتم : جونگ کوک
گفت : هوم ؟
گفتم : خوابم نمیبره
همون طور که تو بغلش بودم تکونم داد و گفت : پیش پیش بخواب
تیکه مینداخت بهم
گفتم : تیکه ننداز فهمیدم بچم
خندید و به صورت اخم کرده من نگاه کرد و گفت : اعصبانی نشو پرنسس دلبر
پرنسس دلبر ؟ چه لقب خوشگلی بود اما هنوز اخمو بودم رومو برگردوندم ازش و به سمت مخالفش خوابیدم
خم شد رومو گفت : خانم کوچولو الان باهام قهره
چشمام رو بستم که نفهمیدم چیشد توی یه لحظه برم گردوند و 😘( چرا همش سانسور میکنم 🤣💔) چشمام از تعجب گشاده به تمام معنا شده بود دستام رو مشت کرده آوردم بالا ولی هیچ حرکت اضافه ای نکردم
اون شب خیلی قشنگی بود بی خبر از اینکه فردا چه خوابی واسمون دیده....
با دیدن قیافش که جدی تر شده یه چیزه عجیبی اومد سراغم ازش ترسیدم ؟ من ؟
خواستم عقب بکشم که محکم تر نگهم داشت و گفت : از چی اینقدر فراری هستی ؟ چیه که اینقدر اذیتت میکنه حاضر نیستی بگی ؟
چی میگفتم...میگفتم میترسم از آینده...میگفتم دیگه نمیتونم اعتماد کنم...میگفتم از اینکه در آیندم تو نباشی وحشت دارم ؟ چی میگفتم بهش که یکم فاصله بگیره و قانع بشه تا من این نفس های لعنتیم رو رها کنم
اما بالاخره با چشمایی که هر ثانیه پر تر میشد زل زدم بهش و گفتم : میترسم
با آرامش و ریلکس چیزی که هیچوقت توش ندیدم موهامو از جلوی صورتم کنار زد و گفت : از چی ؟
گفتم : از آینده فکر اینکه اتفاقی توی آینده بیوفته برامون خیلی زیاده تو...تو به من گفتی توی لحظه.. لحظه حال زندگی کن...اما من...من نمیتونم حس میکنم آینده خیلی وحشتناکه
اشکام رو پاک کرد و گفت : چیزه وحشتناکی وجود نداره خب ؟ من پیشتم تا همیشه هر موقع در هر جایی من ازت مراقبت میکنم
اون نمیدونست من نگران جونه خودم نیستم نگران اونم اونی که بخاطر من مجبوره بجنگه
آروم گفتم : پس کی از تو مراقبت کنه ؟
بغلم کرد و گفت : کسی که از بقیه مراقبت میکنه لازم به مراقبت نداره
اما من مراقبتم تا موقعی که تو پیشم باشی مراقبم
بعد از چند ثانیه گوشیش زنگ خورد
از جیبش درآورد تا به صفحه گوشی نگاه کرد با پوزخند گفت : کلاغا زود خبر ها رو رسوندن
جواب داد و گوشی گذاشت رو بلند گو
تهیونگ با لحن وحشت زدهای گفت : جونگ کوک ا/ت نیست نیستشششش یه کاری بکن یعنی کاره کیه چطوری پیداش کردم کدوم بیشوری بوده
اوخی فکر کرده بود دزدیدنم از اونور صدای جیسان و لی یان میومد
جونگ کوک با خونسردی گفت : دزد رو پیداش کردم شخصی به نام جئون جونگ کوک
با لبخند بهم خیره شده بود من معذب نگاهم رو ازش گرفتم و به صفحه گوشی نگاه کردم
تهیونگ نا باورانه گفت : چییییی ؟ تو چقدر خری آخه آدم خبر نمیده جون به لب شدیم شما دوتا حتی ارزش نگرانی هم نداریناااا خدا...
جونگ کوک نزاشت ادامه بده و گفت : باشه تهیونگ فعلا مزاحم منو زنم نشو خدافظ
تماس رو قطع کرد و تلفنش رو خاموش
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت : نمیخوام کسی آرامش ما رو به هم بزنه
بالاخره غذامون رو خوردیم
جونگ کوک نزاشت به سفره و ظرفا دست بزنم
//////////////
از زبان ا/ت
روی تخت دراز کشیده بودیم همش با نوک انگشتم میزدم به سینه جونگ کوک اصلا انگار بازیه
گفتم : جونگ کوک
گفت : هوم ؟
گفتم : خوابم نمیبره
همون طور که تو بغلش بودم تکونم داد و گفت : پیش پیش بخواب
تیکه مینداخت بهم
گفتم : تیکه ننداز فهمیدم بچم
خندید و به صورت اخم کرده من نگاه کرد و گفت : اعصبانی نشو پرنسس دلبر
پرنسس دلبر ؟ چه لقب خوشگلی بود اما هنوز اخمو بودم رومو برگردوندم ازش و به سمت مخالفش خوابیدم
خم شد رومو گفت : خانم کوچولو الان باهام قهره
چشمام رو بستم که نفهمیدم چیشد توی یه لحظه برم گردوند و 😘( چرا همش سانسور میکنم 🤣💔) چشمام از تعجب گشاده به تمام معنا شده بود دستام رو مشت کرده آوردم بالا ولی هیچ حرکت اضافه ای نکردم
اون شب خیلی قشنگی بود بی خبر از اینکه فردا چه خوابی واسمون دیده....
۲۰۰.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.