Senario and Oneshot/سناریو و وانشات
انیمه:توکیو ریونجرز/Tokeyo Revangers
کاراکتر:هانما شوجی/Hanma Shuji
موضوع:تک پارتی از هانما.
♡~♡~♡~♡
برای آخرین بار خودم رو تو آینه نگاه کردم.لباسهام تمیز،مرتب و خوشگل بودن.موهای نارنجی رنگم رو از دو طرف بافته بودم.آرایش ملایمی کرده بودم که به چشمهای سبز و پوست گندمیام میومد.به خودم توی آینه لبخندی زدم و از مادرم که توی آشپزخونه بود بلند خداحافظی کردم.از خونه رفتم بیرون و جلوی در هانما رو دیدم.روی موتورش بود و با لبخندی به من نگاه میکرد.در مقابل بهش لبخندی زدم و رفتم سمتش.
:سلام بابا لنگ دراز!
لقبی بود که من بهخاطر قد بلندش بهش داده بودم.هانما،آروم یکی از دستهاش رو برد پشت سرم و موهام رو نوازش کرد.سرم رو به خودش نزدیک کرد و بوسهی کوتاهی روی سرم گذاشت.
:سلام جودی آبت!
اونم این لقب رو بهم داده بود.چون قدم کوتاه بود،موهام نارنجی بودن و اسمم هم جودی بود.
:آمادهای بریم دور بزنیم هویج کوچولو؟
:آره!
خیلی ذوق داشتم.با هانما قرار بود با موتورش بریم بیرون و یه دور دور کوچولو.
:پس سوارشو که بریم!
سوار ترک موتورش شدم و محکم از پشت دستهام رو دور کمرش حلقه کردم که نیوفتم.
:سفت بچسب نیوفتی یه وقت.
یکم بهم خندید.
:نخند.نمیخوام بیوفتم.
:نگران نباش نمیزارم.
با حرفهاش آرامش خاصی رو به آدم میداد.موتورش رو روشن کرد و حرکت کرد.
گشتن شهر با اون واقعا کیف داد.تمام شهر رو تا غروب باهم دور زدیم.وقتی غروب شد رفتیم ساحل کنار آب روی دونههای شن نشستیم.هانما برای هردومون بستنی گرفت.کنار هم نشستیم و من بهش تکیه دادم.
:خوشحالم که تو رو دارم...
هانما آروم زمزمه کرد.
:منم همین حسو دارم.
در جوابش گفتم.باهم به غروب دل انگیز نگاه کردیم و از بستنیهامون لذت بردیم.
...
♡~♡~♡~♡
کاراکتر:هانما شوجی/Hanma Shuji
موضوع:تک پارتی از هانما.
♡~♡~♡~♡
برای آخرین بار خودم رو تو آینه نگاه کردم.لباسهام تمیز،مرتب و خوشگل بودن.موهای نارنجی رنگم رو از دو طرف بافته بودم.آرایش ملایمی کرده بودم که به چشمهای سبز و پوست گندمیام میومد.به خودم توی آینه لبخندی زدم و از مادرم که توی آشپزخونه بود بلند خداحافظی کردم.از خونه رفتم بیرون و جلوی در هانما رو دیدم.روی موتورش بود و با لبخندی به من نگاه میکرد.در مقابل بهش لبخندی زدم و رفتم سمتش.
:سلام بابا لنگ دراز!
لقبی بود که من بهخاطر قد بلندش بهش داده بودم.هانما،آروم یکی از دستهاش رو برد پشت سرم و موهام رو نوازش کرد.سرم رو به خودش نزدیک کرد و بوسهی کوتاهی روی سرم گذاشت.
:سلام جودی آبت!
اونم این لقب رو بهم داده بود.چون قدم کوتاه بود،موهام نارنجی بودن و اسمم هم جودی بود.
:آمادهای بریم دور بزنیم هویج کوچولو؟
:آره!
خیلی ذوق داشتم.با هانما قرار بود با موتورش بریم بیرون و یه دور دور کوچولو.
:پس سوارشو که بریم!
سوار ترک موتورش شدم و محکم از پشت دستهام رو دور کمرش حلقه کردم که نیوفتم.
:سفت بچسب نیوفتی یه وقت.
یکم بهم خندید.
:نخند.نمیخوام بیوفتم.
:نگران نباش نمیزارم.
با حرفهاش آرامش خاصی رو به آدم میداد.موتورش رو روشن کرد و حرکت کرد.
گشتن شهر با اون واقعا کیف داد.تمام شهر رو تا غروب باهم دور زدیم.وقتی غروب شد رفتیم ساحل کنار آب روی دونههای شن نشستیم.هانما برای هردومون بستنی گرفت.کنار هم نشستیم و من بهش تکیه دادم.
:خوشحالم که تو رو دارم...
هانما آروم زمزمه کرد.
:منم همین حسو دارم.
در جوابش گفتم.باهم به غروب دل انگیز نگاه کردیم و از بستنیهامون لذت بردیم.
...
♡~♡~♡~♡
۵.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.