فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p2
«اسلاید دوم بچگی هایونه»
*از زبان هایون*
بیدار شدم دیدم توی یه جای تاریک و سردم.... خیلی سردم بود و ترسیده بودم... دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم... دیدم یه مرد با روپوش سفید وارد اتاق شد و دستمو گرفت و منو همراه خودش کشید... نور اتاق خورد تو چشمم برای همین چشممو بستم، وقتی باز کردم دیدم زتجیر شذم و یه مرد بالا سرمه... یهو دیدم یه قاشق پر از پودر بهم داد
هایون: اخخخ.. این... چیه؟
مرد: بخور عزیزم بعدش میفهمی
مزه مزه اش کردم... بعد از چند دقیقه دلم درد گرفت... وحشتناک درد میگرفت.. داد میزدم
هایون: دلم درد میکنهههههه
ایتقدر داد زدم اما اون مرد برام کاری نکرد... بعدش سیاهی مطلق
*از زبان نویسنده*
هایون از شدت درد بیهوش شد.... مرد بهش مواد مخدر داده بود... هایونو به طرز وحشتناکی بلند مرد و پرتش کرد توی اتاق...
الان یکسال از دزدیده شدن هایون میگذره... روز تولدش بود... با گریه داشت به ارومی برا خودش آهنگ میخوند
اون به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده بود
هر روز و هر روز میبردنش و یه مواد رو روش امتحان میکردن
دوسال گذشته و الان هایون نه سالشه، برده بودنش و بهش یه مواد دیگه دادن... ولی حال هایون خیلی بد شده بود
شکمش به طرز وحشتناکی درد میکرد.... به خانم دکتر اومد و با عجله بردتش تو اتاق و بهش آمپول تزریق کرد
اون خانم دکترم عضو همون گروه بود... اما با همشون فرق میکرد
یکسال گذشت و هایون ده سالش شد... دختر خیلی خوشگلی شده بود... اما افسوس که این دخترو رو خیلی اذیت میکردن... با شلاق میزدنش، بهش مواد میدادن
اما، اون خانم دکتر که جنگجو هم بود یه روز بهش یه پیشنهادی داد
*از زبان هایون*
امروز داخل اتاق تاریک و سردم نشسته بودم و به اون شیش سالی که با مامان و بابا زندگی میکردم فکر میکردم که یهو در اتاقم باز شد، فکر کردم میخوان بیان ببرتم اما دیدم دوتا دختر اومدن داخل
مرد: اینا هم اتاقیای جدیدتن.. ما با شماها فعلن فعلنا کار داریم
اومدن داخل... ترسیده بودن، بغلشون کردم
هانول: تو از کی اینجایی؟
هایون: از شیش سالگیم
یونا: چطور تحمل کردی؟ اینا چطور آدمین؟
هایون: خیلی بدن، خیلی بد
هانول: من پارک هانولم و اونم کیم یونا، اسم تو چیه؟
هایون: منم کیم هایون هستم
اونروز خانم دکتر به هر سه تامون پیشنهاد داد که هنرهای رزمی باهاش یاد بگیریم...
و اون هنر های رزمی سرنوشتمون رو عوض کرد
*از زبان هایون*
بیدار شدم دیدم توی یه جای تاریک و سردم.... خیلی سردم بود و ترسیده بودم... دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم... دیدم یه مرد با روپوش سفید وارد اتاق شد و دستمو گرفت و منو همراه خودش کشید... نور اتاق خورد تو چشمم برای همین چشممو بستم، وقتی باز کردم دیدم زتجیر شذم و یه مرد بالا سرمه... یهو دیدم یه قاشق پر از پودر بهم داد
هایون: اخخخ.. این... چیه؟
مرد: بخور عزیزم بعدش میفهمی
مزه مزه اش کردم... بعد از چند دقیقه دلم درد گرفت... وحشتناک درد میگرفت.. داد میزدم
هایون: دلم درد میکنهههههه
ایتقدر داد زدم اما اون مرد برام کاری نکرد... بعدش سیاهی مطلق
*از زبان نویسنده*
هایون از شدت درد بیهوش شد.... مرد بهش مواد مخدر داده بود... هایونو به طرز وحشتناکی بلند مرد و پرتش کرد توی اتاق...
الان یکسال از دزدیده شدن هایون میگذره... روز تولدش بود... با گریه داشت به ارومی برا خودش آهنگ میخوند
اون به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده بود
هر روز و هر روز میبردنش و یه مواد رو روش امتحان میکردن
دوسال گذشته و الان هایون نه سالشه، برده بودنش و بهش یه مواد دیگه دادن... ولی حال هایون خیلی بد شده بود
شکمش به طرز وحشتناکی درد میکرد.... به خانم دکتر اومد و با عجله بردتش تو اتاق و بهش آمپول تزریق کرد
اون خانم دکترم عضو همون گروه بود... اما با همشون فرق میکرد
یکسال گذشت و هایون ده سالش شد... دختر خیلی خوشگلی شده بود... اما افسوس که این دخترو رو خیلی اذیت میکردن... با شلاق میزدنش، بهش مواد میدادن
اما، اون خانم دکتر که جنگجو هم بود یه روز بهش یه پیشنهادی داد
*از زبان هایون*
امروز داخل اتاق تاریک و سردم نشسته بودم و به اون شیش سالی که با مامان و بابا زندگی میکردم فکر میکردم که یهو در اتاقم باز شد، فکر کردم میخوان بیان ببرتم اما دیدم دوتا دختر اومدن داخل
مرد: اینا هم اتاقیای جدیدتن.. ما با شماها فعلن فعلنا کار داریم
اومدن داخل... ترسیده بودن، بغلشون کردم
هانول: تو از کی اینجایی؟
هایون: از شیش سالگیم
یونا: چطور تحمل کردی؟ اینا چطور آدمین؟
هایون: خیلی بدن، خیلی بد
هانول: من پارک هانولم و اونم کیم یونا، اسم تو چیه؟
هایون: منم کیم هایون هستم
اونروز خانم دکتر به هر سه تامون پیشنهاد داد که هنرهای رزمی باهاش یاد بگیریم...
و اون هنر های رزمی سرنوشتمون رو عوض کرد
۶.۰k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.