part: 85
کوک: واهایی فک کردم چیزیت شده باشه خوبی دیگه
متقابلا بغلش کردمو گفتم
_خوبمم
پیشونیمو بوس کرد که ازین کارش واقعا تعجب کردم
جیمین: اهم بریم داخل دیگه
رفتیم داخل و جیمین درو بست نشستیم تو سالن
جیمین: ینی واقعا نمیتونی بخونی دیگه
تلخندی کردمو با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم
_اوم
باز یاد این افتادمو حالم گرفته شد
جیمین سرمو گذاشت رو سینش و گف
_فداتشم قشنگم اینام درس میشه نبینم ناراحت باشیا
هانا: اوکیم
کوک: ببینم گلوت درد میکنه
هانا: دردش قابل تحمله
جیمین: گرسنه نیستی
هانا: نه
جیمین: میخوای استراحت کنی
هانا: اوم خب دیگ من میرم یکم بخوابم
بدون اینکه منتظر حرفی بمونم سمت اتاقم راه افتادم
*
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم نگاهی به لیوان اب که روی میز کنا. تخت بود کردم که خالی بود موهامو با کش بستم و اتاقو به مقصد اشپزخونه ترک کردم کسی تو سالن نبود اینا کجا رفته بودن سمت اشپزخونه رفتم کوک اونجا بود
هانا:کوک،چیمی کجاس
صدام توجهشو جلب کردو برگشت سمتم و گف
_اوو بیدار شدی ی کار براش پیش اومد رف بیرون ولی زود میاد
سری تکون دادم
کوک: چیزی میخوای
هانا: اوم تشنمه
کوک: بشین بیارم برات
رو صندلی نشستم و منتظر موندم کوک اب بده بهم
ی لیوان اب داد بم و خودشم روی صندلی روبه روییم نشست
کوک: فک میکردم خیلی باهوشیا ولی انگار برعکس بوده
هانا: هننن؟
کوک:ینی واقعا این همه مدت متوجه نشدی
هانا: هییی جئون عین ادم حرف بزن منظورت چیه
کوک: جنابعالی که انقد ادعای باهوشیت میشه چطور تا الان متوجه احساساتم نشدی
متقابلا بغلش کردمو گفتم
_خوبمم
پیشونیمو بوس کرد که ازین کارش واقعا تعجب کردم
جیمین: اهم بریم داخل دیگه
رفتیم داخل و جیمین درو بست نشستیم تو سالن
جیمین: ینی واقعا نمیتونی بخونی دیگه
تلخندی کردمو با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم
_اوم
باز یاد این افتادمو حالم گرفته شد
جیمین سرمو گذاشت رو سینش و گف
_فداتشم قشنگم اینام درس میشه نبینم ناراحت باشیا
هانا: اوکیم
کوک: ببینم گلوت درد میکنه
هانا: دردش قابل تحمله
جیمین: گرسنه نیستی
هانا: نه
جیمین: میخوای استراحت کنی
هانا: اوم خب دیگ من میرم یکم بخوابم
بدون اینکه منتظر حرفی بمونم سمت اتاقم راه افتادم
*
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم نگاهی به لیوان اب که روی میز کنا. تخت بود کردم که خالی بود موهامو با کش بستم و اتاقو به مقصد اشپزخونه ترک کردم کسی تو سالن نبود اینا کجا رفته بودن سمت اشپزخونه رفتم کوک اونجا بود
هانا:کوک،چیمی کجاس
صدام توجهشو جلب کردو برگشت سمتم و گف
_اوو بیدار شدی ی کار براش پیش اومد رف بیرون ولی زود میاد
سری تکون دادم
کوک: چیزی میخوای
هانا: اوم تشنمه
کوک: بشین بیارم برات
رو صندلی نشستم و منتظر موندم کوک اب بده بهم
ی لیوان اب داد بم و خودشم روی صندلی روبه روییم نشست
کوک: فک میکردم خیلی باهوشیا ولی انگار برعکس بوده
هانا: هننن؟
کوک:ینی واقعا این همه مدت متوجه نشدی
هانا: هییی جئون عین ادم حرف بزن منظورت چیه
کوک: جنابعالی که انقد ادعای باهوشیت میشه چطور تا الان متوجه احساساتم نشدی
۷.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳