↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟹𝟷
//ا.ت//
بعداز نشستن رو مبل کنار لونا،به فکر فرو رفت
لونا که متوجه شده بود پرسید
لونا:مامان،تو بابارو دوست داری؟
ا.ت با تعجب به سمت لونا برگشت
ا.ت:چ.ی؟
که لونا دوباره از ا.ت پرسید
لونا:دوستش داری یانه؟
ا.ت میتونست به لونا تکیه کنه،میتونست باهاش دردودل کنه پس حرفی که تودلش بود رو بهش گفت
ا.ت:آره..دوستش دارم
لونا بلندشد و ا.تو بغل کرد و گفت
لونا:مامانی،تو خودت بزرگی..ببین چی هم برای من و هم برای تو خوبه.
ا.ت بوسه ای رو گونه های لونا گذاشت و گفت
ا.ت:چشم خوشگل مامانی،من برم یکم استراحت کنم
بعداز رفتن تو اتاق رو تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت
ا.ت:من هنوز دوستش دارم،جیمین هم درست میگه؛ولی باید باهاش یه صحبت جدی داشته باشم.
//فردا//³بعداز ظهر روبه غروب//کافه//
هردو به هم نگاه میکردن و جرعت حرف زدن نداشتن
که ا.ت تصمیم گرفت چیزی بگه
ا.ت:جون.گکوک!
با گفتن اسم شخصی که جلوش نشسته بود
نگاه کوک بهش افتاد،بااینکه هول شده بود با تعجب گفت
کوک:بله عزیزم؟
باگفتن عزیزم ا.ت اخمی بین ابروهاش شکل گرفت
ا.ت:بهم نگو عزیزم!
جونگکوک باشه ای زیر لب گفت و منتظر این موند که ا.ت حرفشو بزنه
ا.ت با استرس گفت
ا.ت: تو هنوز دوست.م داری؟
و منتظر جواب کوک موند
کوک از این سوال ا.ت تعجب کرده بود
ولی با لبخند جواب داد
کوک:آره،توچی؟
ا.ت هنوز مطمئن نبود که چیکار کنه،بگه؟ یا
نگه؟
تصمیم گرفت بگه،پس گفت
ا.ت:آره،منم دوستت دارم
جونگکوک با شنیدن این حرف ا.ت انگار دنیا رو بهش داده بودن،خوشحال بود،جوری خوشحال بود که همین الان میتونست یه داد پراز خوشحالی بکشه
ولی بجای این کار بلندشد و سمت ا.ت رفت،بو*سه ای رو ل*ب های نرم و خوش رنگ ا.ت کاشت
ا.ت از این کار کوک تعجب کرده بود
کوک و پس زد و با نفس نفس زنان گفت
ا.ت:چیکار میکنی؟
کوک بدون هیچ جوابی ا.تو براید استایل بغل کرد و به سمت ماشینیش رفت
//⁴⁰مین بعد//
از ماشین پیاده شد و به سمت ا.ت رفت...ادامه دارد
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟹𝟷
//ا.ت//
بعداز نشستن رو مبل کنار لونا،به فکر فرو رفت
لونا که متوجه شده بود پرسید
لونا:مامان،تو بابارو دوست داری؟
ا.ت با تعجب به سمت لونا برگشت
ا.ت:چ.ی؟
که لونا دوباره از ا.ت پرسید
لونا:دوستش داری یانه؟
ا.ت میتونست به لونا تکیه کنه،میتونست باهاش دردودل کنه پس حرفی که تودلش بود رو بهش گفت
ا.ت:آره..دوستش دارم
لونا بلندشد و ا.تو بغل کرد و گفت
لونا:مامانی،تو خودت بزرگی..ببین چی هم برای من و هم برای تو خوبه.
ا.ت بوسه ای رو گونه های لونا گذاشت و گفت
ا.ت:چشم خوشگل مامانی،من برم یکم استراحت کنم
بعداز رفتن تو اتاق رو تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت
ا.ت:من هنوز دوستش دارم،جیمین هم درست میگه؛ولی باید باهاش یه صحبت جدی داشته باشم.
//فردا//³بعداز ظهر روبه غروب//کافه//
هردو به هم نگاه میکردن و جرعت حرف زدن نداشتن
که ا.ت تصمیم گرفت چیزی بگه
ا.ت:جون.گکوک!
با گفتن اسم شخصی که جلوش نشسته بود
نگاه کوک بهش افتاد،بااینکه هول شده بود با تعجب گفت
کوک:بله عزیزم؟
باگفتن عزیزم ا.ت اخمی بین ابروهاش شکل گرفت
ا.ت:بهم نگو عزیزم!
جونگکوک باشه ای زیر لب گفت و منتظر این موند که ا.ت حرفشو بزنه
ا.ت با استرس گفت
ا.ت: تو هنوز دوست.م داری؟
و منتظر جواب کوک موند
کوک از این سوال ا.ت تعجب کرده بود
ولی با لبخند جواب داد
کوک:آره،توچی؟
ا.ت هنوز مطمئن نبود که چیکار کنه،بگه؟ یا
نگه؟
تصمیم گرفت بگه،پس گفت
ا.ت:آره،منم دوستت دارم
جونگکوک با شنیدن این حرف ا.ت انگار دنیا رو بهش داده بودن،خوشحال بود،جوری خوشحال بود که همین الان میتونست یه داد پراز خوشحالی بکشه
ولی بجای این کار بلندشد و سمت ا.ت رفت،بو*سه ای رو ل*ب های نرم و خوش رنگ ا.ت کاشت
ا.ت از این کار کوک تعجب کرده بود
کوک و پس زد و با نفس نفس زنان گفت
ا.ت:چیکار میکنی؟
کوک بدون هیچ جوابی ا.تو براید استایل بغل کرد و به سمت ماشینیش رفت
//⁴⁰مین بعد//
از ماشین پیاده شد و به سمت ا.ت رفت...ادامه دارد
۲۴.۴k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.