دکتر روان پزشک من🍻♥
پارت 40 🍷♥
#پانیذ
کارام تقریبا تموم شده بود نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 8 شب زنگ زدم به رضا
رضا:سلام نفصم
پانیذ:سلام زندگیم چطورییی چیکار میکنی
رضا:هیچی تو اتاقم نشستم و کم مونده از کارم تموم بشه
پانیذ:اهههممم منم کارم تموم شده گفتم بهت زنگ بزنم
رضا:میخوای اسنپ بگیر بیای پیش من
پانیذ:باش
رضا:زود بیا مراقب خودت باش خدافز
پانیذ:چشم باش خدافز
گوشیو قطع کردم پاشدم یه اسنپ گرفتم رفتم رستوران تا غذا بگیرم منتظره غذا بودم تا آماده باش بعد نیم ساعت آماده شدن اسنپ گرفتم تا برم پیش رضا حتما تا الان نگران شده جلوی بیمارستان نگه داشت پیاده شدم راه افتادم سمت اتاقش بعد از کلی گشتن اتاقش و پیدا کردم وارد اتاق شدم رضا اخم کرده بود داشت به من زل میزد از نگاهش ترسیدم رفتم غذا رو گذاشتم رو میز و کنارش نشستم نمیتونستم چیزی بگم انگار دهنم قفل کرده بودن با ترس از لبام غریدم
پانیذ:رضا چیزی شده ( نگرانی و ترس)
انگار فقط جمله ی من بود که رضا پقی زد خندید انقدر خندید که داشت جر میخورد و من هنوز با قیافه منگ بهش داشتم نگاه میکرم با مشتم کوبیدم رو بازوش
پانیذ:چرا اینجوری میکنی خب آخه من میترسم (بغض)
رضا:ببخشید خو میخواستم بترسوندمت ولی نشد
پانیذ:خیلی بیشعوری (بغض)
بعد حرفم پشتم بهش کردم رضا هم چونش گذاشت رو شونم
رضا:قربون بغضت من بشم اصلا چرا دیر کردی مگه نگفتم زود بیا
روم کردم اینور
پانیذ:ببخشیر که موقع ای که شما داشتی واسم ترسوندن من نقشه میکشیدی من تو رستوران بودم داشتم غذا میگرفتم
رضا که تازه ویندوزش افتاده بود با لب دهن ورچیده داشت نگام میکرد با این نگاهش کیلو کیلو تو دلم آب قند میشد من رفتم سرش تو بغلم گرفتم
پانید:ببخشید
از بغلم اومد بیرون
رضا:به یه شرط
پانیذ:چه شرطی
همین کلمه کافی بود که رضا لباش گذاشت رو لبم بعد ااز 10 مین ولم کرد
پانید: این بود شرط
رضا :بله الان بخشیدمت حالا بیا غذا بخوریم که خیلی گشنمه
پانیذ:شیکمو رو
رضا:انقدر گشنمه که نگو
خنده ای کردیم و مشغول غذا خوردن شدیممم
😇😇
#پانیذ
کارام تقریبا تموم شده بود نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 8 شب زنگ زدم به رضا
رضا:سلام نفصم
پانیذ:سلام زندگیم چطورییی چیکار میکنی
رضا:هیچی تو اتاقم نشستم و کم مونده از کارم تموم بشه
پانیذ:اهههممم منم کارم تموم شده گفتم بهت زنگ بزنم
رضا:میخوای اسنپ بگیر بیای پیش من
پانیذ:باش
رضا:زود بیا مراقب خودت باش خدافز
پانیذ:چشم باش خدافز
گوشیو قطع کردم پاشدم یه اسنپ گرفتم رفتم رستوران تا غذا بگیرم منتظره غذا بودم تا آماده باش بعد نیم ساعت آماده شدن اسنپ گرفتم تا برم پیش رضا حتما تا الان نگران شده جلوی بیمارستان نگه داشت پیاده شدم راه افتادم سمت اتاقش بعد از کلی گشتن اتاقش و پیدا کردم وارد اتاق شدم رضا اخم کرده بود داشت به من زل میزد از نگاهش ترسیدم رفتم غذا رو گذاشتم رو میز و کنارش نشستم نمیتونستم چیزی بگم انگار دهنم قفل کرده بودن با ترس از لبام غریدم
پانیذ:رضا چیزی شده ( نگرانی و ترس)
انگار فقط جمله ی من بود که رضا پقی زد خندید انقدر خندید که داشت جر میخورد و من هنوز با قیافه منگ بهش داشتم نگاه میکرم با مشتم کوبیدم رو بازوش
پانیذ:چرا اینجوری میکنی خب آخه من میترسم (بغض)
رضا:ببخشید خو میخواستم بترسوندمت ولی نشد
پانیذ:خیلی بیشعوری (بغض)
بعد حرفم پشتم بهش کردم رضا هم چونش گذاشت رو شونم
رضا:قربون بغضت من بشم اصلا چرا دیر کردی مگه نگفتم زود بیا
روم کردم اینور
پانیذ:ببخشیر که موقع ای که شما داشتی واسم ترسوندن من نقشه میکشیدی من تو رستوران بودم داشتم غذا میگرفتم
رضا که تازه ویندوزش افتاده بود با لب دهن ورچیده داشت نگام میکرد با این نگاهش کیلو کیلو تو دلم آب قند میشد من رفتم سرش تو بغلم گرفتم
پانید:ببخشید
از بغلم اومد بیرون
رضا:به یه شرط
پانیذ:چه شرطی
همین کلمه کافی بود که رضا لباش گذاشت رو لبم بعد ااز 10 مین ولم کرد
پانید: این بود شرط
رضا :بله الان بخشیدمت حالا بیا غذا بخوریم که خیلی گشنمه
پانیذ:شیکمو رو
رضا:انقدر گشنمه که نگو
خنده ای کردیم و مشغول غذا خوردن شدیممم
😇😇
۱۸.۶k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.