زیر سایه ی آشوبگر p62
با غیظ لب زدم:
_عاشقی لیاقت میخواد که توی روانی نداری ...عاشق هیچ وقت به معشوقش آسیب نمیزنه.....تو فقط ادعا میکنی
چیزی نگفت و فقط چند ثانیه بهم خیره شد
نمیدونم با چه جراتی ادامه دادم:
_من شاید درد از دست دادن خانواده رو نفهمم ولی اینو میدونم بخاطر گناه چند نفر همه رو قربانی نمیکنن....تو اون جاناتانی که من ۱۲ ساله باهاش دوستم نیستی.....تو قلبت پاک بود جاناتان
نگاهش اونقدر عمیق بود که به عمق وجودم رسوخ کرد
بعد از چند لحظه سرشو برگردوند سمت مانیتور و چند دکمه زد....کاش میگفت داشت چه دستوری به سوکجین میداد و میفهمیدم چه بلایی قراره برام بیوفته
_ببریدشون
دوباره به اون اتاقی که اول توش بودم برگشتم جاناتان میله فلزی ای رو انداخت رو زمین قبل از بستن در گفت:
_این هم بهتون میدم شاید فرجی شد و نجات پیدا کردین
بعد از رفتنش خون خشک شده رو صورتم رو با آستین پاک کردم و خودمو کشوندم سمت سوکجین که چشماش رو بسته بود
دستمو گذاشتم رو بازوش:
_سوکجین؟؟...حالت خوبه؟...توروخدا یه چیزی بگو
لای چشماش رو کمی باز کرد:
_خوبم...فقط ..فقط قفسه سینم تیر میکشه
اشکم از چونم چکید:
_احتمالا بخاطر کتک هایی که خوردی دنده هات آسیب دیده
به صورت کبود و زخمیش نگاه کردم...چقدر چهرش شکسته شده بود
میفهمیدم بعد از دیدن اون فیلم نحس انگار چند سال پیر شده بود
_اگه ..اگه دیدی بهت..حمله کردم...با اون..میله..من..منو بزن...باشع؟
با گریه سرمو به دو طرف تکون دادم
مثل دختر بچه های ۵ ساله ای شده بودم که عروسکشون رو گرفتن
_نگو این حرفو...اتفاقی نمیوفته...منم چنین کاری نمیکنم
بازومو سفت گرفت و کشیدتم پایین تا نزدیک خودش بشم جدی گفت:
_گوش..کن چی دارم میگم...بفهم..من ..دیگه..دیگه طاقت اینو ندارم..که دوباره کسی ...که دوستش دارم..رو از دست بدم
_عاشقی لیاقت میخواد که توی روانی نداری ...عاشق هیچ وقت به معشوقش آسیب نمیزنه.....تو فقط ادعا میکنی
چیزی نگفت و فقط چند ثانیه بهم خیره شد
نمیدونم با چه جراتی ادامه دادم:
_من شاید درد از دست دادن خانواده رو نفهمم ولی اینو میدونم بخاطر گناه چند نفر همه رو قربانی نمیکنن....تو اون جاناتانی که من ۱۲ ساله باهاش دوستم نیستی.....تو قلبت پاک بود جاناتان
نگاهش اونقدر عمیق بود که به عمق وجودم رسوخ کرد
بعد از چند لحظه سرشو برگردوند سمت مانیتور و چند دکمه زد....کاش میگفت داشت چه دستوری به سوکجین میداد و میفهمیدم چه بلایی قراره برام بیوفته
_ببریدشون
دوباره به اون اتاقی که اول توش بودم برگشتم جاناتان میله فلزی ای رو انداخت رو زمین قبل از بستن در گفت:
_این هم بهتون میدم شاید فرجی شد و نجات پیدا کردین
بعد از رفتنش خون خشک شده رو صورتم رو با آستین پاک کردم و خودمو کشوندم سمت سوکجین که چشماش رو بسته بود
دستمو گذاشتم رو بازوش:
_سوکجین؟؟...حالت خوبه؟...توروخدا یه چیزی بگو
لای چشماش رو کمی باز کرد:
_خوبم...فقط ..فقط قفسه سینم تیر میکشه
اشکم از چونم چکید:
_احتمالا بخاطر کتک هایی که خوردی دنده هات آسیب دیده
به صورت کبود و زخمیش نگاه کردم...چقدر چهرش شکسته شده بود
میفهمیدم بعد از دیدن اون فیلم نحس انگار چند سال پیر شده بود
_اگه ..اگه دیدی بهت..حمله کردم...با اون..میله..من..منو بزن...باشع؟
با گریه سرمو به دو طرف تکون دادم
مثل دختر بچه های ۵ ساله ای شده بودم که عروسکشون رو گرفتن
_نگو این حرفو...اتفاقی نمیوفته...منم چنین کاری نمیکنم
بازومو سفت گرفت و کشیدتم پایین تا نزدیک خودش بشم جدی گفت:
_گوش..کن چی دارم میگم...بفهم..من ..دیگه..دیگه طاقت اینو ندارم..که دوباره کسی ...که دوستش دارم..رو از دست بدم
۴۱.۲k
۲۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.