چند پارتی(غمگین)
چند پارتی(غمگین)
رودخانه
پارت۲
ادمین ویو:
سکوت عجیبی بود
تصمیم گرفت بره توی چادرش و بخوابه
بعد از مسواک زدن رفت زیر لحافش با همون لباسای نظامی چشماشو بست که بخوابه ولی وقتی به خودش اومد دید که داره به اون دختر خفته فکر میکنه چشماشو باز کرد و دید ساعت ۳ و نیم صبحه و دقیقن ساعت ۳ و ربع چشماشو به قصد خوابسدن بسته بود
این یعنی یه ربع داشته درباره اون دختر سناریو میساخته؟!
هوفی کشید و برگشت به سمت دیوار
یعنی چی که فرماندهی ظالمی مثل اون اینقد درگیر اون دختر شده بود؟
سعی کرد صداهای توی مغزش رو به چپش بگیره و بخوابه فردا باید میرفت و شاهکار نابودی اون شهر مرزی کشور ضعیف همسایه رو میدید
البته که جنگل کوچیکی مرز دو کشور بود
با خودش فکر کرد اون دختر توی جنگل بود و متوجه صداها نشده
وایییی بازم؟! بسه دیگ اون دختر کسی جز یه بچه نیس
صبح با صداهای بیرون بلند شد پوتیناشو پوشید و رفت بیرون هرکسی میدیدش بهش سلام نظامی میداد
دستیارشو صدا زد
تهیونگ:سردار لی ماشینا رو اماده باید بریم نگاهی به منطقهی دیگ بندازیم
سردار لی:چشم ژنرال اوه باید بگم اون دختر دیشب به هوش اومده ولی فقط پاک میزنه و دراز به دراز افتاده و حرکت نمیکنه...
تهیونگ: چی؟!
بدون اینکه بزاره سردار ادامه بده دویید توی چادر اون دختر
پرده هارو محکم کنار زد و دید دختر همونطور که سردار گفته افتاده و فقط پلک میزنه
تهیونگ:هی دختر حالت خوبه؟
ات برگشت سمتش اون لحظه میخواست جیغ بزنه و فرار کنه ولی مشکل این بود که غمی که توی دلش داشت اونو از پا دراورده بود
فقط تونست بگه:توی عوضی... برو بیرون
تهیونگ سریع رفت بیرون ژنرالی که توی کشورش به سنگدلی معروف بود حالا از دختری ۱۰ ساله اطاعت میکرد
ولی دوباره برگشت توی چادر
تهیونگ:کوچولو... اسمت چیه؟
ات که دوباره به سقف چادر خیره شده بود برگشت سمتش این دفعه توی چشماش شعله های کوچیک اتیش مشخص بودن
تهیونگ سعی کرد خودشو نبازه
ات:گمشو لعنتی(داد)
ات بلند شد و نشست به خاطر داد ناگهانیش نفس نفس میزد
چند تا سرباز با سردار لی ریختن تو
ات وقتی دید که واقعن شهص روبهروش ویرانگر شهرشه بلند شد و به سمتش هجوم اورد
جیغ یمکشید و سردار و سرباز ها اونو نگه داشته بودن
رودخانه
پارت۲
ادمین ویو:
سکوت عجیبی بود
تصمیم گرفت بره توی چادرش و بخوابه
بعد از مسواک زدن رفت زیر لحافش با همون لباسای نظامی چشماشو بست که بخوابه ولی وقتی به خودش اومد دید که داره به اون دختر خفته فکر میکنه چشماشو باز کرد و دید ساعت ۳ و نیم صبحه و دقیقن ساعت ۳ و ربع چشماشو به قصد خوابسدن بسته بود
این یعنی یه ربع داشته درباره اون دختر سناریو میساخته؟!
هوفی کشید و برگشت به سمت دیوار
یعنی چی که فرماندهی ظالمی مثل اون اینقد درگیر اون دختر شده بود؟
سعی کرد صداهای توی مغزش رو به چپش بگیره و بخوابه فردا باید میرفت و شاهکار نابودی اون شهر مرزی کشور ضعیف همسایه رو میدید
البته که جنگل کوچیکی مرز دو کشور بود
با خودش فکر کرد اون دختر توی جنگل بود و متوجه صداها نشده
وایییی بازم؟! بسه دیگ اون دختر کسی جز یه بچه نیس
صبح با صداهای بیرون بلند شد پوتیناشو پوشید و رفت بیرون هرکسی میدیدش بهش سلام نظامی میداد
دستیارشو صدا زد
تهیونگ:سردار لی ماشینا رو اماده باید بریم نگاهی به منطقهی دیگ بندازیم
سردار لی:چشم ژنرال اوه باید بگم اون دختر دیشب به هوش اومده ولی فقط پاک میزنه و دراز به دراز افتاده و حرکت نمیکنه...
تهیونگ: چی؟!
بدون اینکه بزاره سردار ادامه بده دویید توی چادر اون دختر
پرده هارو محکم کنار زد و دید دختر همونطور که سردار گفته افتاده و فقط پلک میزنه
تهیونگ:هی دختر حالت خوبه؟
ات برگشت سمتش اون لحظه میخواست جیغ بزنه و فرار کنه ولی مشکل این بود که غمی که توی دلش داشت اونو از پا دراورده بود
فقط تونست بگه:توی عوضی... برو بیرون
تهیونگ سریع رفت بیرون ژنرالی که توی کشورش به سنگدلی معروف بود حالا از دختری ۱۰ ساله اطاعت میکرد
ولی دوباره برگشت توی چادر
تهیونگ:کوچولو... اسمت چیه؟
ات که دوباره به سقف چادر خیره شده بود برگشت سمتش این دفعه توی چشماش شعله های کوچیک اتیش مشخص بودن
تهیونگ سعی کرد خودشو نبازه
ات:گمشو لعنتی(داد)
ات بلند شد و نشست به خاطر داد ناگهانیش نفس نفس میزد
چند تا سرباز با سردار لی ریختن تو
ات وقتی دید که واقعن شهص روبهروش ویرانگر شهرشه بلند شد و به سمتش هجوم اورد
جیغ یمکشید و سردار و سرباز ها اونو نگه داشته بودن
۳.۲k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.