ندیمه عمارت p:²³
بخواد یکی از پرونده ها رو دودر کنه چه برسه ادم...دونه دونه قفسه ها رو چک کردم ..اینجا برای هر شرکت سهام دار یه قفسه بود...چه منظم!...با رسیدن به قفسه یکی مونده به اخر اسمش و زیر لب تکرار کردم:ام ام وی....
یه شرکت رسانه ای!...درست مثل خبر گذاری..داره جالب میشه!...اروم تعداد پرونده هایی که اونجا بودن و چک کردم و اونایی که لازم داشتم و برداشتم ..برگشتم که برم با رو به رو شدن با یکی از قدمی ترین کارمندای شرکت که تقریبا یه اقای مسن بود رو به رو شدم...
:ببینم اونا رو واسه چی میخوای؟
یکی از ابرو هامو بالا انداختم سعی کردن طلب کار نشون بدم:چرا...نمی تونم بردارم؟ فکر میکردم به عنوان کارمند رسمی این شرکت یه حق و حقوق هایی داشته باشم!
وقتی حق به جانب بودنمو دید از موضع اش کنار گیری کرد و لبخندی به صورتش اورد که اصلا حس خوبی بهش نداشتم...
:خب ن..منظورم این نبود ...اخه میدونید من سال هاست اینجا کار میکنم و تا حالا ندیدم کسی این حجم و بخواد مطالعه کنه!
خیلی دوست داشتم بگم اره خب بخاطر همینم بعضی ها دارن خیلی مرموزانه یه کارایی میکنن که هنوز ازش مطمئن نیستم! ولی اگه فرض و بر باور میگرفتیم و اونم یکی از همونا بود بهتر بود جوری. جلوه نکنم که خیلی پیگیرم؛هرچند بعید میدونم بویی نبرده باشه..
هایون: راستشو بخوام بگم من به مطالعه کردن علاقه دارم و دوست دارم توی وقت آزادم با گذشته این شرکت بیشتر اشنا بشم تا بتونم توی اینده موفق تر عمل کنم...اخه میدونید میگن تاریخ همیشه تکرار میشه برای مقابله با مشکلات اینده باید از گذشته باخبر باشی...خوندن تاریخچه ها اونقدر هام بد نیست درسته؟!
یذره دوروغ به جایی برنمیخورد که ..متاسفم مامان جون ولی واقعا مجبور بودم!...
: صحیح....حرفتون کاملا درسته و من واقعا پاسخی براش ندارم...امیدوارم به هدفتون برسید...شرکت ما به کارمند هایی مثل شما واقعا احتیاج داره خانم...؟
هایون:پارک...پارک هایون هستم..
سری تکون داد و حرفشون کامل کرد:خانم پارک هایون..
هایون:ممنونم..
: اگه کمکی از دست من ساخته بود خوشحال میشم کمکتون کنم..
مطمئن باش مشکلی ام باشه پیش تو نمیام بدجور مشکوک میزنیی...
سرمو خم کردم و تعظیم ریزی کردم :خیلی ممنون.....من دیگه میرم با اجازه...
بدون منتظر موندن از کنارش رد شدم و با طی کردن طول راه رو وارد اتاق خودم شدم...مردک مشکوک....نفسی بیرون دادم و نشستم سر جام با اولین پرونده شروع کردم....
بدون توجه به مرور زمان مشتاق برای دستگیری چیزی دونه دونه پرونده ها رو حداقل سه بار خوندم و غرق پیدا کردن چیزی که بتونه نظرمو جلب کنه بودم که با شنیدن تقه به در نگامو برداشتم و به در ورودی نگاه کردم...
منشی لی:تو هنوز اینجایی؟...ساعت ۷:۳۰ هاا...
نگاهی به ساعت کردم و پوف کلافه ای کشیدم ...نیم ساعتی میشد وقت کاری تموم شده بود منن انقد در گیر بودم که متوجه نشدم...دستامو بالا کشیدم تا یکم خستگیم در بره ...
هایون:یکم دیگه میمونم بعد میرم...تو برو...
منشی لی: اگه کاری مونده بزار برای صبح ...دیر وقته اخه..
هایون:ن ..اینا مربوط به کار نیست ...تو برو منم یه نیم ساعت یه ساعت دیگه میرم...
منشی لی:باشه پس ...به مامانت خبر بده ..کلید هام میزارم اینجا خاصتی بری در و قفل کن...هرچند نگهبانی هست ولی برای اطمینان هر سری قفلش میکنم...
یه شرکت رسانه ای!...درست مثل خبر گذاری..داره جالب میشه!...اروم تعداد پرونده هایی که اونجا بودن و چک کردم و اونایی که لازم داشتم و برداشتم ..برگشتم که برم با رو به رو شدن با یکی از قدمی ترین کارمندای شرکت که تقریبا یه اقای مسن بود رو به رو شدم...
:ببینم اونا رو واسه چی میخوای؟
یکی از ابرو هامو بالا انداختم سعی کردن طلب کار نشون بدم:چرا...نمی تونم بردارم؟ فکر میکردم به عنوان کارمند رسمی این شرکت یه حق و حقوق هایی داشته باشم!
وقتی حق به جانب بودنمو دید از موضع اش کنار گیری کرد و لبخندی به صورتش اورد که اصلا حس خوبی بهش نداشتم...
:خب ن..منظورم این نبود ...اخه میدونید من سال هاست اینجا کار میکنم و تا حالا ندیدم کسی این حجم و بخواد مطالعه کنه!
خیلی دوست داشتم بگم اره خب بخاطر همینم بعضی ها دارن خیلی مرموزانه یه کارایی میکنن که هنوز ازش مطمئن نیستم! ولی اگه فرض و بر باور میگرفتیم و اونم یکی از همونا بود بهتر بود جوری. جلوه نکنم که خیلی پیگیرم؛هرچند بعید میدونم بویی نبرده باشه..
هایون: راستشو بخوام بگم من به مطالعه کردن علاقه دارم و دوست دارم توی وقت آزادم با گذشته این شرکت بیشتر اشنا بشم تا بتونم توی اینده موفق تر عمل کنم...اخه میدونید میگن تاریخ همیشه تکرار میشه برای مقابله با مشکلات اینده باید از گذشته باخبر باشی...خوندن تاریخچه ها اونقدر هام بد نیست درسته؟!
یذره دوروغ به جایی برنمیخورد که ..متاسفم مامان جون ولی واقعا مجبور بودم!...
: صحیح....حرفتون کاملا درسته و من واقعا پاسخی براش ندارم...امیدوارم به هدفتون برسید...شرکت ما به کارمند هایی مثل شما واقعا احتیاج داره خانم...؟
هایون:پارک...پارک هایون هستم..
سری تکون داد و حرفشون کامل کرد:خانم پارک هایون..
هایون:ممنونم..
: اگه کمکی از دست من ساخته بود خوشحال میشم کمکتون کنم..
مطمئن باش مشکلی ام باشه پیش تو نمیام بدجور مشکوک میزنیی...
سرمو خم کردم و تعظیم ریزی کردم :خیلی ممنون.....من دیگه میرم با اجازه...
بدون منتظر موندن از کنارش رد شدم و با طی کردن طول راه رو وارد اتاق خودم شدم...مردک مشکوک....نفسی بیرون دادم و نشستم سر جام با اولین پرونده شروع کردم....
بدون توجه به مرور زمان مشتاق برای دستگیری چیزی دونه دونه پرونده ها رو حداقل سه بار خوندم و غرق پیدا کردن چیزی که بتونه نظرمو جلب کنه بودم که با شنیدن تقه به در نگامو برداشتم و به در ورودی نگاه کردم...
منشی لی:تو هنوز اینجایی؟...ساعت ۷:۳۰ هاا...
نگاهی به ساعت کردم و پوف کلافه ای کشیدم ...نیم ساعتی میشد وقت کاری تموم شده بود منن انقد در گیر بودم که متوجه نشدم...دستامو بالا کشیدم تا یکم خستگیم در بره ...
هایون:یکم دیگه میمونم بعد میرم...تو برو...
منشی لی: اگه کاری مونده بزار برای صبح ...دیر وقته اخه..
هایون:ن ..اینا مربوط به کار نیست ...تو برو منم یه نیم ساعت یه ساعت دیگه میرم...
منشی لی:باشه پس ...به مامانت خبر بده ..کلید هام میزارم اینجا خاصتی بری در و قفل کن...هرچند نگهبانی هست ولی برای اطمینان هر سری قفلش میکنم...
۱۲۴.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.