فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۵۸
از زبان ا/ت
روی تخت خوابیده بود..اشک تو چشمام موج میزد میخواستم ببینمش دکتر اومد همه رفتیم سمتش تهیونگ گفت : آقای دکتر حال برادرم چطوره ؟
دکتر گفت : نگران نباشید حالشون خوبه الآنم انتقالش میدیم به بخش فقط یه مشکلی هست چون سرش ضربه دیده ممکنه بعضی چیزا رو یادش نیاد و کوتاه مدت فراموش کنه
تهیونگ گفت : این خطرناکه ؟ دکتر گفت : نه فقط برای یه مدت کوتاه ، ازش تشکر کردیم و رفت بعده نیم ساعت انتقالش دادن به بخش خیلی بیقرار بودم برای همین پرستار اجازه داد برم تو..
در رو باز کردم هنوز بیهوش بود آروم در رو بستم و رفتم سمتش روی صندلی کنارش نشستم با دستای لرزونم دستش رو گرفتم و با اشک هایی که میریختم گفتم : جونگ کوک لطفاً..بیدار شو.. لبخند غم انگیزی زدم و گفتم : بیدار شو باشه؟
دستش رو تکون داد..بهوش اومد؟ چشمام رو درشت کردم و گفتم : جونگ کوک صدای منو میشنوی.. پرستار رو صدا کردم و اومد منو برد بیرون پدره جونگ کوک گفت : چیشد دخترم ؟ گفتم : داره بهوش میاد
همشون خوشحال شدن منم نمیتونستم جلوی خنده های گریه دارم رو بگیرم خواهرم بغلم کرد و گفت : دیدی آبجی جونم ،
خیلی خوشحال بودم.. پرستار اومد بیرون و گفت : بیمار بهوش اومدن اگر میخواین برید داخل یکی یکی برید
تهیونگ گفت : ا/ت بهتره تو اول بری ، مامانش با حرص نگام میکرد ، رفتم داخل جونگ کوک صورتش رو به طرف پنجره گرفته بود.. رفتم کنارش و گفتم : جونگ کوک
برگشت سمتم و نگام کرد نشستم و دستش رو گرفتم و گفتم : خوبی درد نداری ؟
بعده چند ثانیه گفت : ببخشید..من شما رو میشناسم ؟
این..این یعنی چی ؟
لبخندم محو شد گفتم : منم..من ا/ت هستم..منو یادت نمیاد ؟
نگام کرد و گفت : ا/ت ؟.. متاسفم ولی من شما رو نمیشناسم
دیگه نخواستم بهش فشار وارد کنم بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم بیرون بقیه که چهره آشفتم رو دیدن لینا پرسید : چیشد ا/ت
با صدای لرزونم گفتم : منو یادش نمیاد..گفت نمیدونه..نمیدونه من کی هستم.
مامان جونگ کوک با نگرانی گفت : یعنی ما رو هم یادش نیست ؟
تهیونگ و مامان و باباش رفتن داخل منم هنوز توی شوک بودم و به یه گوشه خیره
از زبان نویسنده
تهیونگ و پدرش و مادرش رفتن داخل اتاق جونگ کوک اونا رو شناخت تهیونگ گفت : داداش تو ا/ت رو یادت نمیاد.. یعنی نمیدونی اون کیه ؟
جونگ کوک گفت : من واقعا چیزی از اون دختر یادم نیست..نمیدونم کیه
تهیونگ تمام ماجرا رو برای جونگ کوک تعریف کرد گفت که ا/ت و جونگ کوک چه عشق بزرگی رو تجربه کردن گفت که چقدر عاشق هم بودن و چقدر جدایی ناپذیر.. اما جونگ کوک هیچی یادش نبود .
کوک گفت : پس اگه ا/ت نامزده من بود..تسا چیشد ؟ (( یعنی اون تِسای اِفریته رو یادت بیاد ا/ت رو یادت نیاد دیگه هیچی 🕳️😡))تهیونگ گفت : تو خیلی وقته از تسا جدا شدی
جونگ کوک بازم به مغزش فشار آورد ولی هیچی به یاد نداشت
روی تخت خوابیده بود..اشک تو چشمام موج میزد میخواستم ببینمش دکتر اومد همه رفتیم سمتش تهیونگ گفت : آقای دکتر حال برادرم چطوره ؟
دکتر گفت : نگران نباشید حالشون خوبه الآنم انتقالش میدیم به بخش فقط یه مشکلی هست چون سرش ضربه دیده ممکنه بعضی چیزا رو یادش نیاد و کوتاه مدت فراموش کنه
تهیونگ گفت : این خطرناکه ؟ دکتر گفت : نه فقط برای یه مدت کوتاه ، ازش تشکر کردیم و رفت بعده نیم ساعت انتقالش دادن به بخش خیلی بیقرار بودم برای همین پرستار اجازه داد برم تو..
در رو باز کردم هنوز بیهوش بود آروم در رو بستم و رفتم سمتش روی صندلی کنارش نشستم با دستای لرزونم دستش رو گرفتم و با اشک هایی که میریختم گفتم : جونگ کوک لطفاً..بیدار شو.. لبخند غم انگیزی زدم و گفتم : بیدار شو باشه؟
دستش رو تکون داد..بهوش اومد؟ چشمام رو درشت کردم و گفتم : جونگ کوک صدای منو میشنوی.. پرستار رو صدا کردم و اومد منو برد بیرون پدره جونگ کوک گفت : چیشد دخترم ؟ گفتم : داره بهوش میاد
همشون خوشحال شدن منم نمیتونستم جلوی خنده های گریه دارم رو بگیرم خواهرم بغلم کرد و گفت : دیدی آبجی جونم ،
خیلی خوشحال بودم.. پرستار اومد بیرون و گفت : بیمار بهوش اومدن اگر میخواین برید داخل یکی یکی برید
تهیونگ گفت : ا/ت بهتره تو اول بری ، مامانش با حرص نگام میکرد ، رفتم داخل جونگ کوک صورتش رو به طرف پنجره گرفته بود.. رفتم کنارش و گفتم : جونگ کوک
برگشت سمتم و نگام کرد نشستم و دستش رو گرفتم و گفتم : خوبی درد نداری ؟
بعده چند ثانیه گفت : ببخشید..من شما رو میشناسم ؟
این..این یعنی چی ؟
لبخندم محو شد گفتم : منم..من ا/ت هستم..منو یادت نمیاد ؟
نگام کرد و گفت : ا/ت ؟.. متاسفم ولی من شما رو نمیشناسم
دیگه نخواستم بهش فشار وارد کنم بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم بیرون بقیه که چهره آشفتم رو دیدن لینا پرسید : چیشد ا/ت
با صدای لرزونم گفتم : منو یادش نمیاد..گفت نمیدونه..نمیدونه من کی هستم.
مامان جونگ کوک با نگرانی گفت : یعنی ما رو هم یادش نیست ؟
تهیونگ و مامان و باباش رفتن داخل منم هنوز توی شوک بودم و به یه گوشه خیره
از زبان نویسنده
تهیونگ و پدرش و مادرش رفتن داخل اتاق جونگ کوک اونا رو شناخت تهیونگ گفت : داداش تو ا/ت رو یادت نمیاد.. یعنی نمیدونی اون کیه ؟
جونگ کوک گفت : من واقعا چیزی از اون دختر یادم نیست..نمیدونم کیه
تهیونگ تمام ماجرا رو برای جونگ کوک تعریف کرد گفت که ا/ت و جونگ کوک چه عشق بزرگی رو تجربه کردن گفت که چقدر عاشق هم بودن و چقدر جدایی ناپذیر.. اما جونگ کوک هیچی یادش نبود .
کوک گفت : پس اگه ا/ت نامزده من بود..تسا چیشد ؟ (( یعنی اون تِسای اِفریته رو یادت بیاد ا/ت رو یادت نیاد دیگه هیچی 🕳️😡))تهیونگ گفت : تو خیلی وقته از تسا جدا شدی
جونگ کوک بازم به مغزش فشار آورد ولی هیچی به یاد نداشت
۱۲۴.۶k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.