همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت۷)
وقتی در کمدمو باز کردم تازه یادم اومد چقدر بهم ریختس.ولی کی اهمیت میده.باید تو لحظه زندگی کرد.شروع کردم به جمع کردن لباس و بعد نیم ساعت هنوز نصف چمدون خالی بود.لباسا رو از تو کمد کنار زدم تا ببینم چیزی از قلم نیفته که چشمم خورد به هودی سفیدم .وقتی اونو برداشتم هودی زرد رنگمم دیدم.یادمه ران گفته بود ممکنه اونجا هوا سرد باشه.پس هر دو تا رو تا جایی که ممکن بود کوچیک تا کردم و گذاشتم تو چمدون. هودی ران هم برداشتم که ببرم بهش بدم.ولی آخه این هودی خوشگل حیفش نیست مال ران باشه.اون ی آدم خصیصه تخسه پرورعه که مطمئن نیستم هودیشو بخواد بده به من.هودیش طوسی بود که سر آستیناش و پایینش و لبه کلاهش مشکی بود و روش با مشکی نوشته بود«سلین». هودی رو برداشتم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو اتاق ران. بدون در زدن درو باز کردم و هودی رو انداختم ولی تا خواستم درو ببندم کشیده شدم تو اتاق.و باعث شد که از ترس جیغ آرومی کشیدم
_هیس بابا چته ؟ آروممم
_چی؟ تو چی میگی؟ چرا منو کشوندی ترسیدم.
و بعد رومو برگردوندم که از اتاقش خارج بشم که گفت
_میدونم
_چیو؟
_که چرا ناراحتی
صب کن. میدونه.واییی ای کاش یادش نبوددد.نمیخوام.حالا دیگه کلا روم نمیشه نگاهش کنم.
_چرا ناراحتم؟
_چون...
خب دیگه هیجین آبروت رفت. نه چرا باید بره وقتی گفت چون بوسیدمت میری و یدونه میزنی تو گوشش. آره همینه.ولی برعکس انتظارم ی عکس از تو جیبش در آورد و گرفت جلوم
_این چیه؟
_دلیل ناراحتیت
عکس و گرفتم و نگاهش کردم.عکسی بود که دیشب زیر بالشش پیدا کرده بودم. ران و جینا (خواهر یونجی) بودن.تقریبا خوشحال شدم که یادش نبود.ولی نباید جوری رفتار میکردم که انگار قضیه رو نمیدونم.پس عکسو جلوش پرت کردم و گفتم.
_خوبه فهمیدی.ولی من این عکسو ندیده بودم.ی عکس... ی عکس از اینکه تو باهاش خواب بودی از ماساهیرو گرفتم.
یهو داد زد که باعث از ترس گوشامو بگیرم
_اون عوضی
_هیش الان مامان میشنوه
_بهم بگو عکسو از کجا آورده بود؟
_نمیدونم فقط سر کلاس ورزش بهم دادش و گفت نگرانته.
_آه. درست میگی. ببخشید که بهت نگفتم
پوزخندی زدم.ران تاکاهاشی کل زندگیت الان تو دستای منه. میتونم به جینا لوت بدم و انتقام اون بوسه رو ازت بگیرم ولی... ولی تو برادرمی و من اینکارو باهات نمیکنم چون مثل خودت نیستم. قول میدم ببخشمت و مثل قبلاً زندگی کنیم
_چرا باید به من میگفتی ؟ باید به مامان بابا بگی.من که اونو میشناسم.جینا. خواهر بزرگه یونجیه
_واقعااا؟
_اوهوم. تو نمیدونستی؟
_نه.بهم نگفته بود
_چه پارتنر خوبی داری منم میخوام
تند نگاهم کرد که سریع باشه ای گفتم و از اتاقش زدم بیرون.خوبه یادش نبود.جالبه جینا چه راحت تونسته تورش کنه.به نفع خودشه یادش نیاد وگرنه جینا چه کارا که نمیکنه.با صدای شکمم از فکر اومدم بیرون. از صبح هیچی نخوردم. مطمئنم زخم معده گرفتم.رفتم تو آشپزخونه.مامان داشت غذا درست میکرد.رفتم سر یخچال و یدونه کیک و شیر کاکائو برداشتم. کیکمو گذاشتم توی بشقاب برای خودم تو لیوان شیر کاکائو ریختم و دوباره گذاشتمش تو یخچال.همونطور که مشغول خوردن بودم رفتم پیش مامان
_خوب خوابیدی؟
_آره. راستی چمدونتو مجع کردی؟
_آره
_کامل جمع کردی؟ چیزی جا نذاشتی؟ تیرشت، لباس گرم، لباس زیر،پیراهن ، کفش
_اوه نه نه کفش برنداشتم.کیک و شیر کاکائو رو روی میزی گذاشتم و رفتم سمت جا کفشی.حتما وقتی اونجا میریم مهمونی هم هست.پس باید کفش پاشنه بلند بردارم. ولی اونا جهنمن پس نیم بوت رو بیشتر ترجیح میدم. یدونه آل استار و یدونه هم جردن برداشتم با صندلام. تماااام.دوباره رفتم آشپزخونه و مشغول خوردن شدم.
(پارت۷)
وقتی در کمدمو باز کردم تازه یادم اومد چقدر بهم ریختس.ولی کی اهمیت میده.باید تو لحظه زندگی کرد.شروع کردم به جمع کردن لباس و بعد نیم ساعت هنوز نصف چمدون خالی بود.لباسا رو از تو کمد کنار زدم تا ببینم چیزی از قلم نیفته که چشمم خورد به هودی سفیدم .وقتی اونو برداشتم هودی زرد رنگمم دیدم.یادمه ران گفته بود ممکنه اونجا هوا سرد باشه.پس هر دو تا رو تا جایی که ممکن بود کوچیک تا کردم و گذاشتم تو چمدون. هودی ران هم برداشتم که ببرم بهش بدم.ولی آخه این هودی خوشگل حیفش نیست مال ران باشه.اون ی آدم خصیصه تخسه پرورعه که مطمئن نیستم هودیشو بخواد بده به من.هودیش طوسی بود که سر آستیناش و پایینش و لبه کلاهش مشکی بود و روش با مشکی نوشته بود«سلین». هودی رو برداشتم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو اتاق ران. بدون در زدن درو باز کردم و هودی رو انداختم ولی تا خواستم درو ببندم کشیده شدم تو اتاق.و باعث شد که از ترس جیغ آرومی کشیدم
_هیس بابا چته ؟ آروممم
_چی؟ تو چی میگی؟ چرا منو کشوندی ترسیدم.
و بعد رومو برگردوندم که از اتاقش خارج بشم که گفت
_میدونم
_چیو؟
_که چرا ناراحتی
صب کن. میدونه.واییی ای کاش یادش نبوددد.نمیخوام.حالا دیگه کلا روم نمیشه نگاهش کنم.
_چرا ناراحتم؟
_چون...
خب دیگه هیجین آبروت رفت. نه چرا باید بره وقتی گفت چون بوسیدمت میری و یدونه میزنی تو گوشش. آره همینه.ولی برعکس انتظارم ی عکس از تو جیبش در آورد و گرفت جلوم
_این چیه؟
_دلیل ناراحتیت
عکس و گرفتم و نگاهش کردم.عکسی بود که دیشب زیر بالشش پیدا کرده بودم. ران و جینا (خواهر یونجی) بودن.تقریبا خوشحال شدم که یادش نبود.ولی نباید جوری رفتار میکردم که انگار قضیه رو نمیدونم.پس عکسو جلوش پرت کردم و گفتم.
_خوبه فهمیدی.ولی من این عکسو ندیده بودم.ی عکس... ی عکس از اینکه تو باهاش خواب بودی از ماساهیرو گرفتم.
یهو داد زد که باعث از ترس گوشامو بگیرم
_اون عوضی
_هیش الان مامان میشنوه
_بهم بگو عکسو از کجا آورده بود؟
_نمیدونم فقط سر کلاس ورزش بهم دادش و گفت نگرانته.
_آه. درست میگی. ببخشید که بهت نگفتم
پوزخندی زدم.ران تاکاهاشی کل زندگیت الان تو دستای منه. میتونم به جینا لوت بدم و انتقام اون بوسه رو ازت بگیرم ولی... ولی تو برادرمی و من اینکارو باهات نمیکنم چون مثل خودت نیستم. قول میدم ببخشمت و مثل قبلاً زندگی کنیم
_چرا باید به من میگفتی ؟ باید به مامان بابا بگی.من که اونو میشناسم.جینا. خواهر بزرگه یونجیه
_واقعااا؟
_اوهوم. تو نمیدونستی؟
_نه.بهم نگفته بود
_چه پارتنر خوبی داری منم میخوام
تند نگاهم کرد که سریع باشه ای گفتم و از اتاقش زدم بیرون.خوبه یادش نبود.جالبه جینا چه راحت تونسته تورش کنه.به نفع خودشه یادش نیاد وگرنه جینا چه کارا که نمیکنه.با صدای شکمم از فکر اومدم بیرون. از صبح هیچی نخوردم. مطمئنم زخم معده گرفتم.رفتم تو آشپزخونه.مامان داشت غذا درست میکرد.رفتم سر یخچال و یدونه کیک و شیر کاکائو برداشتم. کیکمو گذاشتم توی بشقاب برای خودم تو لیوان شیر کاکائو ریختم و دوباره گذاشتمش تو یخچال.همونطور که مشغول خوردن بودم رفتم پیش مامان
_خوب خوابیدی؟
_آره. راستی چمدونتو مجع کردی؟
_آره
_کامل جمع کردی؟ چیزی جا نذاشتی؟ تیرشت، لباس گرم، لباس زیر،پیراهن ، کفش
_اوه نه نه کفش برنداشتم.کیک و شیر کاکائو رو روی میزی گذاشتم و رفتم سمت جا کفشی.حتما وقتی اونجا میریم مهمونی هم هست.پس باید کفش پاشنه بلند بردارم. ولی اونا جهنمن پس نیم بوت رو بیشتر ترجیح میدم. یدونه آل استار و یدونه هم جردن برداشتم با صندلام. تماااام.دوباره رفتم آشپزخونه و مشغول خوردن شدم.
۴.۲k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.