گروگان عشق
گروگان عشق
پارت 62
.
.
.
+هول کردم گفتم باشه باشه وایسا برم برات قرص بیارم از توی کمد یه قرص برداشتم و بهش دادم بخوره... خوردش گفتم تهیونگ میخوای بریم دکتر گفت نه... ناله... گفتم تهیونگ.. دراز بکش
از زبان راوی
تهیونگ اصلا نمیفهمید ماوی چی میگه ماوی از گردن تهیونگ گرفت و اروم دراز داد روی تخت دستشو گذاشت روی پیشونی تهیونگ
+تب داشت بلند شدم دویدم رفتم پایین دیدم همه روی کاناپه خوابیدن رفتم داخله اشپزخونه یه سطل اب و یه دستمال برداشتم و دویدم رفتم داخل اتاق درو بستم رفتم سمت تهیونگ توی خودش جمع شده بود رفتم سمتش نشستم پایین تخت روی زانو هام سطل رو گذاشتم روی زمین دستمال رو خیس کردم و گذاشتم روی پیشونیش
از زبان راوی
ماوی انقدر اون کار رو انجام داد تا تهیونگ خوابش برد ولی ماوی خوابش نمیبرد و همش تب تهیونگ رو چک میکرد
ساعت 8 صبح
از زبان راوی
ماوی کل شب رو نخوابیده بود تهیونگ بیدار شد
-حالم بهتر بود دستمو سمت چپ چرخوندم کسی پیشم نبود به سمت راست نگاه کردم دیدم ماوی روی زمین و سرش روی تخت و داخل یه دستش یه دستمال خیسه... وای اون کل شب رو از من مراقبت میکرد از تخت پایین اومد روی زانوهام نشستم دستمو گذاشتم روی گونش عرق کرده بود دستمو گذاشتم روی پیشونیش تب نداشت خیلی اروم دستمال رو از دستش گرفتم بعد براید بغلش کردم و درازش دادم روی تخت... به پیشونیش یه بوسه ی کوتاه زدم
2 ساعت بعد
+بیدار شدم نور خورشید خیلی تند به صورتم میخورد .. احساس کردم روی یه جای نرمم و یه چیزی مثل پتو دورم پیچیده شده.. ولی اون پتو نبود منو داخل خودش قفل کرده بود سرمو برگردوندم دیدم تهیونگ داره بهم نگاه میکنه گفت صبحت بخیر عزیزم... لبخند... گفتم حالت خوبه
-چرخوندمش رو به خودم و چرخیدم که روی بدنم بود گفتم اره قربونت برم من گفت واقعا دستشو گذاشت روی پیشونیم دستشو گرفتم و اوردم سمت -لبام و بوسه ای به دستش زدم گفتم ممنون بیبی گفت خواهش... لبخند... گفتم ای کاش هیچوقت خوب نمیشدم گفت چرا گفتم که مراقبم باشی گفت یااا مگه من بیکارم گفتم یعنی اگه من یه مریضی بگیرم( خدا نکنه 😐)تو ازم مراقبت میکنی گفت عهه زبونتو گاز بگیری یعنی چی مریض بشی
+یهو لباشو گذاشت روی -لبام و گردنمو گرفت و برد سمت خودش.. کُپ کرده بودم ازم جدا شد گفت عاشقتم بیبی... بم و لبخند...
دوستان گل تا فردا نمیتونم پارت بزارم چون درسام خیلی زیاده
بوس بایی🩷🩷🩷
پارت 62
.
.
.
+هول کردم گفتم باشه باشه وایسا برم برات قرص بیارم از توی کمد یه قرص برداشتم و بهش دادم بخوره... خوردش گفتم تهیونگ میخوای بریم دکتر گفت نه... ناله... گفتم تهیونگ.. دراز بکش
از زبان راوی
تهیونگ اصلا نمیفهمید ماوی چی میگه ماوی از گردن تهیونگ گرفت و اروم دراز داد روی تخت دستشو گذاشت روی پیشونی تهیونگ
+تب داشت بلند شدم دویدم رفتم پایین دیدم همه روی کاناپه خوابیدن رفتم داخله اشپزخونه یه سطل اب و یه دستمال برداشتم و دویدم رفتم داخل اتاق درو بستم رفتم سمت تهیونگ توی خودش جمع شده بود رفتم سمتش نشستم پایین تخت روی زانو هام سطل رو گذاشتم روی زمین دستمال رو خیس کردم و گذاشتم روی پیشونیش
از زبان راوی
ماوی انقدر اون کار رو انجام داد تا تهیونگ خوابش برد ولی ماوی خوابش نمیبرد و همش تب تهیونگ رو چک میکرد
ساعت 8 صبح
از زبان راوی
ماوی کل شب رو نخوابیده بود تهیونگ بیدار شد
-حالم بهتر بود دستمو سمت چپ چرخوندم کسی پیشم نبود به سمت راست نگاه کردم دیدم ماوی روی زمین و سرش روی تخت و داخل یه دستش یه دستمال خیسه... وای اون کل شب رو از من مراقبت میکرد از تخت پایین اومد روی زانوهام نشستم دستمو گذاشتم روی گونش عرق کرده بود دستمو گذاشتم روی پیشونیش تب نداشت خیلی اروم دستمال رو از دستش گرفتم بعد براید بغلش کردم و درازش دادم روی تخت... به پیشونیش یه بوسه ی کوتاه زدم
2 ساعت بعد
+بیدار شدم نور خورشید خیلی تند به صورتم میخورد .. احساس کردم روی یه جای نرمم و یه چیزی مثل پتو دورم پیچیده شده.. ولی اون پتو نبود منو داخل خودش قفل کرده بود سرمو برگردوندم دیدم تهیونگ داره بهم نگاه میکنه گفت صبحت بخیر عزیزم... لبخند... گفتم حالت خوبه
-چرخوندمش رو به خودم و چرخیدم که روی بدنم بود گفتم اره قربونت برم من گفت واقعا دستشو گذاشت روی پیشونیم دستشو گرفتم و اوردم سمت -لبام و بوسه ای به دستش زدم گفتم ممنون بیبی گفت خواهش... لبخند... گفتم ای کاش هیچوقت خوب نمیشدم گفت چرا گفتم که مراقبم باشی گفت یااا مگه من بیکارم گفتم یعنی اگه من یه مریضی بگیرم( خدا نکنه 😐)تو ازم مراقبت میکنی گفت عهه زبونتو گاز بگیری یعنی چی مریض بشی
+یهو لباشو گذاشت روی -لبام و گردنمو گرفت و برد سمت خودش.. کُپ کرده بودم ازم جدا شد گفت عاشقتم بیبی... بم و لبخند...
دوستان گل تا فردا نمیتونم پارت بزارم چون درسام خیلی زیاده
بوس بایی🩷🩷🩷
۱۱.۶k
۱۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.