Short story
برف تازه شروع به باریدن کرده بود...
با یه طناب تو دستش به سمت مقصده همیشگیش میرفت...باغی که کلی خاطره خوب ازش داشت.
سرد بود،اما نه به اندازهی قلب یخ زدش
لبخنده کجش رو لبش خودنمایی عجیبی میکرد...دونه های برف آهسته رو زمین فرود میومدن،اون عاشق این صحنه بود،عاشق برف بود...چند سال از آخرین باری که برف اومده بود میگذشت؟!یک سال؟ دوسال؟ سه سال؟
_چهار سال
جواب خودشو داد و باز هم پوزخندی زد
موهای بلندشو از بند آزاد کرد و اجازه داد برای آخرین بار باد سرد بین موهاش بپیچه...
چقدر برای بلند شدنشون انتظار کشیده بود...
_انتظار کشیدن...کاره منه
آهنگی پلی کرد... آهنگی که تو این چند ماه شده بود اولینو آخرین چیزی که میخواست بشنوه،اهنگ میخوند و با هر ثانیه ای که میگذشت به اون لحظه نزدیک میشد...
به مادرش فکر میکرد...بهش قول داده بود امروز زود برگرده خونه...
به پدرش فکر میکرد که باهاش قهر بود اما امروز باهاش آشتی کرده بود و گفته بود که آخر هفته قراره سفر بزارن...
به دوستش که همین امروز روزه تولدش بود اما چون چندین ماه باهاش حرف نمیزد فقط به دادن یه نامه و کادوی تولدش اکتفا کرده بود...
به برادراش به همه خانوادش و در آخر به باعث این روز...
همراه با آهنگ زمزمه میکرد و قطره های اشکش از چشمش می چکید،برف شدید شده بود...باد سرد با سرعت می وزید...انگار وقتش بود...
محکمش کرد دوره شاخه درخت...برای آخرین بار به اطراف نگاه کرد... برای آخرین بار به دنیا نگاه کرد... برای آخرین بار دستی به موهای بلندش کشید...حیفش بود! اما اون دیگه انگار به تهش رسیده بود...
_نزاشتین زندگی کنم...ناراحتم کردین...دلمو شکوندین...اشکمو درآوردین...شکستینم...
این کاره آدمای ضعیف بود؟
_آره...من نتونستم از پسش بر بیام..نتونستم
رفت بالای سنگ...انداختش دوره گردنشو....
اون لحظه قولش به مادرشو شکست،سفره آخر هفته کنسل شد،حسرت حرف زدن با دوستش موند تو سینش و در آخر تموم حرفایی که باید به اون میگفت...موند تو دلش.
_شاید فردا شروع شد بی من حتی قشنگتر.
( این داستان یه واقعیت از زندگیه یه شخصه که الان بین ما تو این دنیا نیست:)
با یه طناب تو دستش به سمت مقصده همیشگیش میرفت...باغی که کلی خاطره خوب ازش داشت.
سرد بود،اما نه به اندازهی قلب یخ زدش
لبخنده کجش رو لبش خودنمایی عجیبی میکرد...دونه های برف آهسته رو زمین فرود میومدن،اون عاشق این صحنه بود،عاشق برف بود...چند سال از آخرین باری که برف اومده بود میگذشت؟!یک سال؟ دوسال؟ سه سال؟
_چهار سال
جواب خودشو داد و باز هم پوزخندی زد
موهای بلندشو از بند آزاد کرد و اجازه داد برای آخرین بار باد سرد بین موهاش بپیچه...
چقدر برای بلند شدنشون انتظار کشیده بود...
_انتظار کشیدن...کاره منه
آهنگی پلی کرد... آهنگی که تو این چند ماه شده بود اولینو آخرین چیزی که میخواست بشنوه،اهنگ میخوند و با هر ثانیه ای که میگذشت به اون لحظه نزدیک میشد...
به مادرش فکر میکرد...بهش قول داده بود امروز زود برگرده خونه...
به پدرش فکر میکرد که باهاش قهر بود اما امروز باهاش آشتی کرده بود و گفته بود که آخر هفته قراره سفر بزارن...
به دوستش که همین امروز روزه تولدش بود اما چون چندین ماه باهاش حرف نمیزد فقط به دادن یه نامه و کادوی تولدش اکتفا کرده بود...
به برادراش به همه خانوادش و در آخر به باعث این روز...
همراه با آهنگ زمزمه میکرد و قطره های اشکش از چشمش می چکید،برف شدید شده بود...باد سرد با سرعت می وزید...انگار وقتش بود...
محکمش کرد دوره شاخه درخت...برای آخرین بار به اطراف نگاه کرد... برای آخرین بار به دنیا نگاه کرد... برای آخرین بار دستی به موهای بلندش کشید...حیفش بود! اما اون دیگه انگار به تهش رسیده بود...
_نزاشتین زندگی کنم...ناراحتم کردین...دلمو شکوندین...اشکمو درآوردین...شکستینم...
این کاره آدمای ضعیف بود؟
_آره...من نتونستم از پسش بر بیام..نتونستم
رفت بالای سنگ...انداختش دوره گردنشو....
اون لحظه قولش به مادرشو شکست،سفره آخر هفته کنسل شد،حسرت حرف زدن با دوستش موند تو سینش و در آخر تموم حرفایی که باید به اون میگفت...موند تو دلش.
_شاید فردا شروع شد بی من حتی قشنگتر.
( این داستان یه واقعیت از زندگیه یه شخصه که الان بین ما تو این دنیا نیست:)
۵.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.