فیک کوک ( اعتماد)پارت۵۲
از زبان ا/ت
میخواستم این لحظه کر بشم و هیچی نشنوم..
هیونسا خیلی کینه داشت که حتی ممکن بود دروغ هم بزاره پشت حرفاش و جونگ کوک که مطمئنم اعصبانی و دیوونه تر هر وقت میشد با شنیدن این حرفا...
هیونسا گفت : زنت خیلی دختره آب زیره کاری هست اون موقع منو بغل میکرد و از رویا هاش برام میگفت الان تو رو
من فقط یه بار بغلش کرده بودم دروغ میگفت
ادامه داد و گفت : ا/ت خودش میدونه چقدر بهمون خوش گذشته مگه نه ا/ت ؟ برگشت سمتم و گفت : اون شب وقتی اومدی اتاقم چقدر جذاب و تو دل برو شده بودی تحریکم کردی و بعد آخ آخ نمیشه توضیح داد
سرم رو به چپ و راست به نشونه نه تکون دادم دروغ بود همش دروغ بود و من حتی زبونم رو باز نکردم تا بگم دوروغه اشتباهه...پس چرا جونگ کوک چیزی نمیگفت نکنه باور کرده ؟ جونگ کوک بلند داد زد و گفت : خفه شو آشغال خفه شو
هیونسا با آرامش دوباره گفت : وقتی موهات رو نوازش میکردم گفتی دوسم داری
جونگ کوک اومد سمتمون هیونسا رو گرفت که باهم درگیر شدن اون ۳ نفر که با جونگ کوک اومده بودن رفتن سمتشون اما کاری نکردن جونگ کوک تا حد مرگ هیونسا رو زد منم با گریه چسبیده بودم به دیوار و زار میزدم...چرا یه روزه خوش نداریم چرا تا میایم راحت باشیم یکی میاد وسط زندگیمون تا همه چیز رو خراب کنه...من بیگناه بودم خیلیم زیاد اما دنیا اینجور چیزا حالیش نمیشد..
هیونسا سر و صورتش خونی بود جونگ کوک گفت : اینو میبرین تا حد مرگ اعذابش میدین
نگهبانا هیونسا رو بردن..
جونگ کوک برگشت سمتم با قدم هایی که سمتم بر میداشت گفت : این عوضی چی میگفت ها ؟
داد زد و گفت: با تو اَم
رسید بهم با لرز جلوش وایستاده بودم آروم گفتم : من...من.. هیچ کاری نکردم.. هیچی
خنده اعصبی کرد و گفت : یعنی این همه حرفش دروغ بود آره ؟
بدون فکرگفتم : نه همش..ولی
نزاشت ادامه بدم داد زد و گفت : ولی چی..چی چرا منو دیوونه میکنی
بازوش رو گرفتم و گفتم : لطفا.. لطفاً گوش کن بهم
میخواستم این لحظه کر بشم و هیچی نشنوم..
هیونسا خیلی کینه داشت که حتی ممکن بود دروغ هم بزاره پشت حرفاش و جونگ کوک که مطمئنم اعصبانی و دیوونه تر هر وقت میشد با شنیدن این حرفا...
هیونسا گفت : زنت خیلی دختره آب زیره کاری هست اون موقع منو بغل میکرد و از رویا هاش برام میگفت الان تو رو
من فقط یه بار بغلش کرده بودم دروغ میگفت
ادامه داد و گفت : ا/ت خودش میدونه چقدر بهمون خوش گذشته مگه نه ا/ت ؟ برگشت سمتم و گفت : اون شب وقتی اومدی اتاقم چقدر جذاب و تو دل برو شده بودی تحریکم کردی و بعد آخ آخ نمیشه توضیح داد
سرم رو به چپ و راست به نشونه نه تکون دادم دروغ بود همش دروغ بود و من حتی زبونم رو باز نکردم تا بگم دوروغه اشتباهه...پس چرا جونگ کوک چیزی نمیگفت نکنه باور کرده ؟ جونگ کوک بلند داد زد و گفت : خفه شو آشغال خفه شو
هیونسا با آرامش دوباره گفت : وقتی موهات رو نوازش میکردم گفتی دوسم داری
جونگ کوک اومد سمتمون هیونسا رو گرفت که باهم درگیر شدن اون ۳ نفر که با جونگ کوک اومده بودن رفتن سمتشون اما کاری نکردن جونگ کوک تا حد مرگ هیونسا رو زد منم با گریه چسبیده بودم به دیوار و زار میزدم...چرا یه روزه خوش نداریم چرا تا میایم راحت باشیم یکی میاد وسط زندگیمون تا همه چیز رو خراب کنه...من بیگناه بودم خیلیم زیاد اما دنیا اینجور چیزا حالیش نمیشد..
هیونسا سر و صورتش خونی بود جونگ کوک گفت : اینو میبرین تا حد مرگ اعذابش میدین
نگهبانا هیونسا رو بردن..
جونگ کوک برگشت سمتم با قدم هایی که سمتم بر میداشت گفت : این عوضی چی میگفت ها ؟
داد زد و گفت: با تو اَم
رسید بهم با لرز جلوش وایستاده بودم آروم گفتم : من...من.. هیچ کاری نکردم.. هیچی
خنده اعصبی کرد و گفت : یعنی این همه حرفش دروغ بود آره ؟
بدون فکرگفتم : نه همش..ولی
نزاشت ادامه بدم داد زد و گفت : ولی چی..چی چرا منو دیوونه میکنی
بازوش رو گرفتم و گفتم : لطفا.. لطفاً گوش کن بهم
۲۰۱.۵k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.