Part : ۳۰
Part : ۳۰ 《بال های سیاه》
حالا هم درست تویه همون ساعت اونم زیر همون تیر برقی که جونگکوک گفته بود وایساده بود و منتظر بود که اون پسر بیاد..
پسر درحالی که با دکمه ی سر آسینش درگیر بود داشت به دختر نزدیک میشد و اینجا بود که دختر تازه متوجه خالکوبی های پسر که روی دست راستش بود شد و اون رگ های برجسته و انگشت های کشیده ی دستشو تحصین کرد...
وقتی پسر بلاخره موفق شد دکمه ی سر آستینشو ببنده متوجه دختر شد که بهش خیره شده..
رفت و کنار دختر وایستاد:
_ هی...با نگاهت قورتم دادی!
ماریا که تازه متوجه نگاه های خیره اش شد سرشو به چپ و راست تکون داد:
+چی داری میگی! من فقط داشتم به میزان عقلت نگاه می کردم که حتی نمیتونی یه دکمه ی ساده رو ببندی!
جونگکوک عصبی به دکمه ی سر آستینش که حالا باز شده بود نگاه میکرد و زبونشو به لپش فشار میداد:
_ ا..اصلا هم اینطور نیست..من دکمه ی سر آستینمو خیلی سریع و خوب بستم!
ماریا دست جونگکوک رو که سعی میکرد پشتش مخفی کنه رو بالا آورد و
تک خندی زد:
+ واسه ی همینه که الان دکمه ات بازه؟! تازه علاوه بر دکمه انگار بلد نیستی حتی زیپتو بکشی بالا!
جونگکوک اول یکمی مکث کرد تا فکر کنه که کجای لباسش زیپ داره و بعد که یادش افتاد اونقدر شوکه شد و تعجب کرد که نزدیک بود چشماش از حدقه بزنه بیرون:
_این..این شانسی بود..م..مطمئنم چون تو یه جادوگری این کارو از عمد کردی تا آبروی منو ببری!
و خیلی سریع بی توجه به خنده های ریز دختر زیپ شلوارش رو بالا کشید
که ماریا با تحلیل حرفش خنده اش رو خورد:
+وایسا ببینم! الان داری بی حواسی و اشتباه خودتو میندازی گردنه من!؟ باور کن که من جادوگر نیستم.. تازه اگه هم بودم مطمئن باش اونقدری بیکار نیستم که با جادوم زیپ شلوار مردمو بکشم پایین...
و دست به سینه به پسری که دوباره با دکمه ی سر آستینش مشغول بود نگاه کرد:
_ تو یه جادوگری مطمئنم!
دختر کلافه به پسر نگاه کرد و دیگه صبرش سر اومد و دست پسر رو گرفت تا دکمه ی سر آستینشو ببنده:
+مگه امروز نیومدی اینجا که از من بپرسی که دقیقا کیم؟ پس اگه انقدر کله شقی که قرار نیست حرفایه منو باور کنی پس می موندی خونه و تا ابد با خودت فکر می کردی که من یه جادوگرم!
بعد از اینکه دکمه ی آستین پسر رو بست، پسر سریع دستشو از دست دختر خارج کرد:
_اتفاقا منتظرم که حرفایی که قراره برای توجیح جادوگر نبودنت بهم بگی رو بشنوم...
دختر سرشو از سره نا امیدی و افسوس به چپ و راست تکون داد:
+ به تو نه سلام یاد دادن نه تشکر! به هر حال...قابلی نداشت..
دختر خیره به آستین پسر گفت و باعث شد پسر برای اعتراض دهنش رو باز کنه:
_ من تا ندونم با چی طرفم ازش تشکر نمیکنم!
حالا هم درست تویه همون ساعت اونم زیر همون تیر برقی که جونگکوک گفته بود وایساده بود و منتظر بود که اون پسر بیاد..
پسر درحالی که با دکمه ی سر آسینش درگیر بود داشت به دختر نزدیک میشد و اینجا بود که دختر تازه متوجه خالکوبی های پسر که روی دست راستش بود شد و اون رگ های برجسته و انگشت های کشیده ی دستشو تحصین کرد...
وقتی پسر بلاخره موفق شد دکمه ی سر آستینشو ببنده متوجه دختر شد که بهش خیره شده..
رفت و کنار دختر وایستاد:
_ هی...با نگاهت قورتم دادی!
ماریا که تازه متوجه نگاه های خیره اش شد سرشو به چپ و راست تکون داد:
+چی داری میگی! من فقط داشتم به میزان عقلت نگاه می کردم که حتی نمیتونی یه دکمه ی ساده رو ببندی!
جونگکوک عصبی به دکمه ی سر آستینش که حالا باز شده بود نگاه میکرد و زبونشو به لپش فشار میداد:
_ ا..اصلا هم اینطور نیست..من دکمه ی سر آستینمو خیلی سریع و خوب بستم!
ماریا دست جونگکوک رو که سعی میکرد پشتش مخفی کنه رو بالا آورد و
تک خندی زد:
+ واسه ی همینه که الان دکمه ات بازه؟! تازه علاوه بر دکمه انگار بلد نیستی حتی زیپتو بکشی بالا!
جونگکوک اول یکمی مکث کرد تا فکر کنه که کجای لباسش زیپ داره و بعد که یادش افتاد اونقدر شوکه شد و تعجب کرد که نزدیک بود چشماش از حدقه بزنه بیرون:
_این..این شانسی بود..م..مطمئنم چون تو یه جادوگری این کارو از عمد کردی تا آبروی منو ببری!
و خیلی سریع بی توجه به خنده های ریز دختر زیپ شلوارش رو بالا کشید
که ماریا با تحلیل حرفش خنده اش رو خورد:
+وایسا ببینم! الان داری بی حواسی و اشتباه خودتو میندازی گردنه من!؟ باور کن که من جادوگر نیستم.. تازه اگه هم بودم مطمئن باش اونقدری بیکار نیستم که با جادوم زیپ شلوار مردمو بکشم پایین...
و دست به سینه به پسری که دوباره با دکمه ی سر آستینش مشغول بود نگاه کرد:
_ تو یه جادوگری مطمئنم!
دختر کلافه به پسر نگاه کرد و دیگه صبرش سر اومد و دست پسر رو گرفت تا دکمه ی سر آستینشو ببنده:
+مگه امروز نیومدی اینجا که از من بپرسی که دقیقا کیم؟ پس اگه انقدر کله شقی که قرار نیست حرفایه منو باور کنی پس می موندی خونه و تا ابد با خودت فکر می کردی که من یه جادوگرم!
بعد از اینکه دکمه ی آستین پسر رو بست، پسر سریع دستشو از دست دختر خارج کرد:
_اتفاقا منتظرم که حرفایی که قراره برای توجیح جادوگر نبودنت بهم بگی رو بشنوم...
دختر سرشو از سره نا امیدی و افسوس به چپ و راست تکون داد:
+ به تو نه سلام یاد دادن نه تشکر! به هر حال...قابلی نداشت..
دختر خیره به آستین پسر گفت و باعث شد پسر برای اعتراض دهنش رو باز کنه:
_ من تا ندونم با چی طرفم ازش تشکر نمیکنم!
۴.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.