اون کیه؟ ژانر:ترسناک /+۱۲ نویسنده:ادمین پیج(خودم) part 5
بی جون شده بودم ، جوری سوختم که بدن خودم هم قابل مشاهده بود قلبم رو دیدم
دهنم تکون نمیخورد نمیتونستم حرف بزنم
اونجا دوباره از خواب داخل یه اتاق تاریک بیدار شدم چراغی نبود....... به آرومی به سمت آشپز خونه رفتم ....!
ماماننن چرا لباس سیاه پوشیدی؟؟؟؟
ماماننننننننننننن
اون نمیشنوید متوجه شدم که خودم مردم.......ترس وجودم رو برداشت....رفتم داخل آشپز خونه لباس مادرم رو کشیدم که کمک بگیرم
و......
ا.....این...چیهههههههههه؟؟؟؟؟
یه آدم مرده که چشماش بخاطر اشک از حدقه زده بیرون و پوستش تیکه تیکه شده
اون لبخندی زد و روشو سمت من کرد
_خودتی؟؟؟؟
آ.....آره......
اومدم سمت تا بغلم کنه اما رفتم عقب اون عصبی شد
و با عصبی تر شدت از چشم های تو خالیش خون میومد و پوستش ترک بر میداشت
اینا چی هستن داخل چی گیر افتادم دقیقا قضیه چیه؟؟؟؟
اون گل ها اون هیولا این خواب ها
فقط میدونستم باید فرار کنم ...... در رو باز کردم و شروع کردم به دوییدن تمام شهر شده بود پر از زامبیا هایی که هیچ پوست و استخوانی نداشتن
میتونستم ببینم قلب و روده هاشونو ، حالم بهم خورده بود .......اونا ترسناک بودن .....رفتن عقب و دنبال یک جای امن بودم ... آخر این داستان من چیه ......
وارد یک ساختمان شدم تا اونجا استراحت کنم تبش قلب یک دفعه بالا رفت و شروع به تشنج کردم.......ا...این چیه؟؟؟؟؟؟؟
افتادم روی زمین و خون بالا اوردم بدنم میلرزید یه کرم هایی داخل پوستم بودن و داشتن استخوانم رو تکه تکه میخوردن
یه چاقو برداشتم و پوستم بریدم اونا میکشیدم بیرون و میلرزیدم اشکام میریخت دقیقا نمیدونستم آیا فایده ای داره ......اینا چین.؟؟؟؟
پوستم تیکه تیکه شده بود
مغزم شروع به درد کردن کرد چشمام درد میکرد انگار میخواست از جاش در بیاد
داد بلندی زدم و سرم رو گرفتم
و خون من روی زمین جاری شد.......
پایان پارت ۵
(پارت ۶ بزودی)
خوشتون اومد فالو و لایک یادتون نره
فالو=بک
نظراتتون رو راجب داستان حتما بگید
بی جون شده بودم ، جوری سوختم که بدن خودم هم قابل مشاهده بود قلبم رو دیدم
دهنم تکون نمیخورد نمیتونستم حرف بزنم
اونجا دوباره از خواب داخل یه اتاق تاریک بیدار شدم چراغی نبود....... به آرومی به سمت آشپز خونه رفتم ....!
ماماننن چرا لباس سیاه پوشیدی؟؟؟؟
ماماننننننننننننن
اون نمیشنوید متوجه شدم که خودم مردم.......ترس وجودم رو برداشت....رفتم داخل آشپز خونه لباس مادرم رو کشیدم که کمک بگیرم
و......
ا.....این...چیهههههههههه؟؟؟؟؟
یه آدم مرده که چشماش بخاطر اشک از حدقه زده بیرون و پوستش تیکه تیکه شده
اون لبخندی زد و روشو سمت من کرد
_خودتی؟؟؟؟
آ.....آره......
اومدم سمت تا بغلم کنه اما رفتم عقب اون عصبی شد
و با عصبی تر شدت از چشم های تو خالیش خون میومد و پوستش ترک بر میداشت
اینا چی هستن داخل چی گیر افتادم دقیقا قضیه چیه؟؟؟؟
اون گل ها اون هیولا این خواب ها
فقط میدونستم باید فرار کنم ...... در رو باز کردم و شروع کردم به دوییدن تمام شهر شده بود پر از زامبیا هایی که هیچ پوست و استخوانی نداشتن
میتونستم ببینم قلب و روده هاشونو ، حالم بهم خورده بود .......اونا ترسناک بودن .....رفتن عقب و دنبال یک جای امن بودم ... آخر این داستان من چیه ......
وارد یک ساختمان شدم تا اونجا استراحت کنم تبش قلب یک دفعه بالا رفت و شروع به تشنج کردم.......ا...این چیه؟؟؟؟؟؟؟
افتادم روی زمین و خون بالا اوردم بدنم میلرزید یه کرم هایی داخل پوستم بودن و داشتن استخوانم رو تکه تکه میخوردن
یه چاقو برداشتم و پوستم بریدم اونا میکشیدم بیرون و میلرزیدم اشکام میریخت دقیقا نمیدونستم آیا فایده ای داره ......اینا چین.؟؟؟؟
پوستم تیکه تیکه شده بود
مغزم شروع به درد کردن کرد چشمام درد میکرد انگار میخواست از جاش در بیاد
داد بلندی زدم و سرم رو گرفتم
و خون من روی زمین جاری شد.......
پایان پارت ۵
(پارت ۶ بزودی)
خوشتون اومد فالو و لایک یادتون نره
فالو=بک
نظراتتون رو راجب داستان حتما بگید
۳۴.۳k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.