𝙥.59 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
همونلحظه صدای تقه در بلند شد
هجین رفت درو باز کرد...جیمین بود...هجین یه چیزی بهش گفت ودوتایی اومدن داخل...
جیمین اومد جلوم نشست
+رائل چیشده.؟..باید وقتی از خونه میومدی بیرون به من میگفتی
_که منوتحویل کوک بدی؟
+من اگه بدونم اون مقصره هیچوقت همچین کارینمیکنم...
روکرد سمت هجین
+تو بگو چیشده
هجین همه چیو براش تعریف کرد
+ببین قبولدارم کوک بعضیوقتا خیلی تند میشه...اما دست خودش نیست...زود عصبی میشه اما دو دقیقه بعد یادش میره
_من دیگه نمیخوام ببینمش
+فکر میکنی اگه ازش دور باشی به نفعته.؟
سرمو تکون دادم
لبخند زد
+منم به نظرت احترام میزارم و بهت قول میدم بهش چیزینگم...
_ممنون...
از جاش پاشد و روکرد سمت هجین
+عشقم من دیگه میرم
هجین با خجالت لباشو گاز گرفت
جیمین که هول شده بود سرشو خم کرد و رفت بیرون و درو بست...
.............................
+رائل همین الان جیمین زنگ زد...میگه کوک رفته کره...فکر کرده توعم رفتی...
_الان باید چیکار کنم؟
+نگران هیچی نباش تو..منتظر میمونیم جیمین بیاد...
سرمو تکون دادم ونشستم لبه تخت
برام سخت بود ولی باید انجامش میدادم...بلاخره اونم باید قدر منومیدونست
.............................
6ماه بعد:
سورا دویید سمتم...
+ چیشد رائل؟
برگه ازمایشو انداختم جلو پاش و با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم:
_جوابش...مثبت بود...
سورا شروع کرد به جیغ جیغ کردن و محکم بغلم کرد
+واااااییییی مامانننن رائللللللل
و دست کشید روشکمم...پسش زدم و اروم اروم رفتم نشستم رو مبل... احساس میکردم مردم...
+من ۶ ماهه میگم برو ازمایش بده...همشششش مقاومت میکنی...دیدی گفتمممم؟ باید به هجین و یه جی هم بگم...فردا باید بیان تایلند
_سورا لطفا به کسی چیزی نگو...
+چرا؟
_چون من نمیخوام نگهش دارم
+چی؟
_من این بچه رو نمیخوام....
+خفه شو رائل...این حرفت یعنی چی؟
با بغض گفتم:
_نمیخوام بچه م بدون پدر بزرگ شه...چونخودم درک کردم میدونم چقدر سخته...
نشست کنارم وبغلم کرد
+بهت قول میدم اینقد دورشو شلوغ کنیم که اصلا نبود باباشو حس نکنه...
_نبود پدر همیشه حس میشه...
+رائل ۶ ماه این بچه رو نگه داشتی...چطور دلت میاد؟
با گریه مشت میزدم به شکمم که سورا دستموگرفت
_مشکلللل اینجاسستتتت دلم نمیادددد وگرنه تا الان از شرش خلاص میشدممممم کاش همون اول که حالت تهوع گرفتم میرفتم این ازمایش کوفتیو میدادممممم که همون موقع همه چیو تموم میکردم...
+رائل اینجوری نگوووو
و سرشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت:
+کوچولوی خاله...گربهکوچولوی من...اصلا به حرفای مامانت توجه نکنیا...مامانت دیوونس...
و شروع کرد به ادا در اوردن...
از کاراش خندم گرفت...اروم زدم توسرش
_دیوونه شدی؟
+اره دیوونه شدمممم
_میگم...میشه یکم از اون شیرینیه که دیروزی گرفتیمو برام بیاری؟
مثل فنر از جاش پاشد
+چشم قربان...شما امر بفرمایید
و رفت توی اشپزخونه وچند دقیقه بعد با بشقاب شیرینی اومد سمتم و یدونه گذاشت دهنم...
+رائل هیچغذایی دلت نمیخواد برات درست کنم؟
_ نه الان اصلا اشتها ندارم...
+ نه تو الان باید خوب غذا بخوری...کوچولومون باید تول به دنیا بیاد...راستی معلوم نیست دختره یا پسر؟
_فردا باید برم سونوگرافی...معلوم میشه
+منم باهات میام...
هجین رفت درو باز کرد...جیمین بود...هجین یه چیزی بهش گفت ودوتایی اومدن داخل...
جیمین اومد جلوم نشست
+رائل چیشده.؟..باید وقتی از خونه میومدی بیرون به من میگفتی
_که منوتحویل کوک بدی؟
+من اگه بدونم اون مقصره هیچوقت همچین کارینمیکنم...
روکرد سمت هجین
+تو بگو چیشده
هجین همه چیو براش تعریف کرد
+ببین قبولدارم کوک بعضیوقتا خیلی تند میشه...اما دست خودش نیست...زود عصبی میشه اما دو دقیقه بعد یادش میره
_من دیگه نمیخوام ببینمش
+فکر میکنی اگه ازش دور باشی به نفعته.؟
سرمو تکون دادم
لبخند زد
+منم به نظرت احترام میزارم و بهت قول میدم بهش چیزینگم...
_ممنون...
از جاش پاشد و روکرد سمت هجین
+عشقم من دیگه میرم
هجین با خجالت لباشو گاز گرفت
جیمین که هول شده بود سرشو خم کرد و رفت بیرون و درو بست...
.............................
+رائل همین الان جیمین زنگ زد...میگه کوک رفته کره...فکر کرده توعم رفتی...
_الان باید چیکار کنم؟
+نگران هیچی نباش تو..منتظر میمونیم جیمین بیاد...
سرمو تکون دادم ونشستم لبه تخت
برام سخت بود ولی باید انجامش میدادم...بلاخره اونم باید قدر منومیدونست
.............................
6ماه بعد:
سورا دویید سمتم...
+ چیشد رائل؟
برگه ازمایشو انداختم جلو پاش و با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم:
_جوابش...مثبت بود...
سورا شروع کرد به جیغ جیغ کردن و محکم بغلم کرد
+واااااییییی مامانننن رائللللللل
و دست کشید روشکمم...پسش زدم و اروم اروم رفتم نشستم رو مبل... احساس میکردم مردم...
+من ۶ ماهه میگم برو ازمایش بده...همشششش مقاومت میکنی...دیدی گفتمممم؟ باید به هجین و یه جی هم بگم...فردا باید بیان تایلند
_سورا لطفا به کسی چیزی نگو...
+چرا؟
_چون من نمیخوام نگهش دارم
+چی؟
_من این بچه رو نمیخوام....
+خفه شو رائل...این حرفت یعنی چی؟
با بغض گفتم:
_نمیخوام بچه م بدون پدر بزرگ شه...چونخودم درک کردم میدونم چقدر سخته...
نشست کنارم وبغلم کرد
+بهت قول میدم اینقد دورشو شلوغ کنیم که اصلا نبود باباشو حس نکنه...
_نبود پدر همیشه حس میشه...
+رائل ۶ ماه این بچه رو نگه داشتی...چطور دلت میاد؟
با گریه مشت میزدم به شکمم که سورا دستموگرفت
_مشکلللل اینجاسستتتت دلم نمیادددد وگرنه تا الان از شرش خلاص میشدممممم کاش همون اول که حالت تهوع گرفتم میرفتم این ازمایش کوفتیو میدادممممم که همون موقع همه چیو تموم میکردم...
+رائل اینجوری نگوووو
و سرشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت:
+کوچولوی خاله...گربهکوچولوی من...اصلا به حرفای مامانت توجه نکنیا...مامانت دیوونس...
و شروع کرد به ادا در اوردن...
از کاراش خندم گرفت...اروم زدم توسرش
_دیوونه شدی؟
+اره دیوونه شدمممم
_میگم...میشه یکم از اون شیرینیه که دیروزی گرفتیمو برام بیاری؟
مثل فنر از جاش پاشد
+چشم قربان...شما امر بفرمایید
و رفت توی اشپزخونه وچند دقیقه بعد با بشقاب شیرینی اومد سمتم و یدونه گذاشت دهنم...
+رائل هیچغذایی دلت نمیخواد برات درست کنم؟
_ نه الان اصلا اشتها ندارم...
+ نه تو الان باید خوب غذا بخوری...کوچولومون باید تول به دنیا بیاد...راستی معلوم نیست دختره یا پسر؟
_فردا باید برم سونوگرافی...معلوم میشه
+منم باهات میام...
۳.۸k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.