استاد ماهر(دکتر قلب من)🫂❤🥺 part𖣘𖣘⑦𖣘𖣘
ته:بیا بریم بهت میگم
جینهو اوکی
....
جینهو:بیا بشین
ته:ممنون
جینهو:خوب تعریف کن
ته:میگم ...
جینهو:خوب بگو
ته:دو دقیقه تحمل کن اخه ،میگم تو هنوزم شوگا رو دوست داری؟
جینهو:داداش؟چرا این بحصو پیش میکشی؟نمیخوام راجبش حرف بزنم ولش کن
ته:ولی اینطوری نمیشه که باید بالخره بهش بگی اگه بریزی تو خودت ..
جینهو:فعلا وقتش نیست که بخوام بهش بگم اون اصلا به من اهمیت نمیده
ته:تو از کجا میدونی؟اگه اونم دوست داشته باشه چی؟
جینهو:همچین چیزی محال ممکنه ، اگه اون دوسم داشت هیچوقت باهام اونطوری رفتار نمیکرد ، ببینم تو اصلا به این چیزا چه کاری داری؟تو نگران بابا نیستی ؟
ته:نه
جینهو:واقعا که نه زنش که اونجا داره خودشو میکشه نه بسرش که به چپشم نیست
ته:نگران نیستم چون میدونم فردا قراره خوب بشه؟
جینهو:واقعا؟
ته:بله به عمل رضایت داده و فردا قراره عمل بشه
جینهو:دکترش کیع؟دکتر چوی؟
ته:اره خودشه اون از اولم پزشک معالج بابا بود و اینم همه میدونن که یکی از بهترین پزشکای کشوره
جینهو:دیگه خودم اینو میدونستم
ته:من دیگه برم، راستی راجب حرفمم فکر کن اون دوست داره*رفت*
جینهو بیخیال حرف برادش شد ، اصلا نمیتونست به این فکر کنه که شوگا بخواد اونو دوست داشته باشه، به این باور بود که فقط خودش دوستش داشت و هیچ علاقه ای از جانب پسر نبود؛
اما این باور غلط بود ، باید با حرف برادرش گوش میداد
..روز بعد، بیمارستان:/..
میا(خ.ک):خب الان دردی نداری؟
هیوک(ا.ک:پدرشون):ن ندارم،بابا توم نگران نباش من خوبم
میا:اگه خوب بودی الان اینطوری نمیشدی *بغض*
هیوک میا رو بغل کرد:نگران من نباش ،سلامت برمیگردم
میا:تهیونگ پسرم؟
نه:جانم مامان؟
میا:نمیشه تو پدرتو عمل کنی؟من میترسم*بغض*
ته:مادر من تودت که خوب میدونی من جراح مغز و اعصابم اصلا رشتم ربطی به قلبو عروق نداره
میا:میدونم گفتم شاید بشه کاریش کرد
جینهو:مامان نگران نباش دکتر چوی خیلی جراح ماهری هستن
...
جینهو اوکی
....
جینهو:بیا بشین
ته:ممنون
جینهو:خوب تعریف کن
ته:میگم ...
جینهو:خوب بگو
ته:دو دقیقه تحمل کن اخه ،میگم تو هنوزم شوگا رو دوست داری؟
جینهو:داداش؟چرا این بحصو پیش میکشی؟نمیخوام راجبش حرف بزنم ولش کن
ته:ولی اینطوری نمیشه که باید بالخره بهش بگی اگه بریزی تو خودت ..
جینهو:فعلا وقتش نیست که بخوام بهش بگم اون اصلا به من اهمیت نمیده
ته:تو از کجا میدونی؟اگه اونم دوست داشته باشه چی؟
جینهو:همچین چیزی محال ممکنه ، اگه اون دوسم داشت هیچوقت باهام اونطوری رفتار نمیکرد ، ببینم تو اصلا به این چیزا چه کاری داری؟تو نگران بابا نیستی ؟
ته:نه
جینهو:واقعا که نه زنش که اونجا داره خودشو میکشه نه بسرش که به چپشم نیست
ته:نگران نیستم چون میدونم فردا قراره خوب بشه؟
جینهو:واقعا؟
ته:بله به عمل رضایت داده و فردا قراره عمل بشه
جینهو:دکترش کیع؟دکتر چوی؟
ته:اره خودشه اون از اولم پزشک معالج بابا بود و اینم همه میدونن که یکی از بهترین پزشکای کشوره
جینهو:دیگه خودم اینو میدونستم
ته:من دیگه برم، راستی راجب حرفمم فکر کن اون دوست داره*رفت*
جینهو بیخیال حرف برادش شد ، اصلا نمیتونست به این فکر کنه که شوگا بخواد اونو دوست داشته باشه، به این باور بود که فقط خودش دوستش داشت و هیچ علاقه ای از جانب پسر نبود؛
اما این باور غلط بود ، باید با حرف برادرش گوش میداد
..روز بعد، بیمارستان:/..
میا(خ.ک):خب الان دردی نداری؟
هیوک(ا.ک:پدرشون):ن ندارم،بابا توم نگران نباش من خوبم
میا:اگه خوب بودی الان اینطوری نمیشدی *بغض*
هیوک میا رو بغل کرد:نگران من نباش ،سلامت برمیگردم
میا:تهیونگ پسرم؟
نه:جانم مامان؟
میا:نمیشه تو پدرتو عمل کنی؟من میترسم*بغض*
ته:مادر من تودت که خوب میدونی من جراح مغز و اعصابم اصلا رشتم ربطی به قلبو عروق نداره
میا:میدونم گفتم شاید بشه کاریش کرد
جینهو:مامان نگران نباش دکتر چوی خیلی جراح ماهری هستن
...
۴۸.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.