رمان(عشق)پارت۳۱
عمر:خیلی خب دهنت رو باز کن🤣🤣🤣. سوسن:چییییییییی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. عمر:چی نداره دهنت رو باز کن😅😅😅😅. سوسن:عمر من بچه نیستم نکن خل شدیا🤣. عمر:آره من خل شدم.........ببین من هم شوهرتم هم دکترتم پس نباید روی حرفم حرف بزنی. سوسن:اوووف باشه اما هنوز زنت نشدم اینو فراموش نکن. عمر:خب میشی به زودی میشی زنم🤣🤣🤣. سوسن:عمر یااااااا عجب حوصله ای داریا فقط حرف میزنی خسته نشدی پسر🤣🤣🤣🤣🤣. عمر:نه حتی الان میتونم قاطعانه بگم میتونم تا فردا صبح یه وند پشت سر هم حرف بزنم. سوسن:باشه بابا دیگه حرفی نمیزنم🤣🤣. عمر:آفرین حالا شد دهنت رو باز کن😅😅. سوسن:عمرررررر....باشه...باشه🤣🤣🤣🤣. «همین لحظه خونه ی آسیه و دوروک». دوروک:صبح بخیر عشقم عجب میزی چیدی. آسیه:صبح بخیر عشقم.....یه خبری برات دارم. دوروک:چه خبری عشقم بگو. آسیه:دارم دوباره عمه میشم سوسن بارداره. دوروک:چیییی این که خبر خیلییی خوبیه راستی عمر و سوسن با هم آشتی کردن؟. آسیه:آره بخاطر همین ملیسا هم امشب یه مهمونی بزرگ ترتیب داده و همه دعوت کرده. دوروک:این که خیلی خوبه پس شب همه دور هم جعمیم..........................
۶.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.