عشق فراموش شده پارت 60
2ساعت بعد
سئونگ هو و کوک یکم اروم شده بودن ولی خوب بازم گربه میکردن
بقیه بچه هام دیگه گریه نمیکردن
همه تو سالن نشسته بودیم
هانا:چطور این اتفاق افتاد؟
جون وو: بعد اینکه حمله کردن شماها هیشکدومتون نبودین داشتیم دنبال شماها میگشتیم که می هی (مامان کوک و سئونگ هو) رو غرق در خون پیدا کردیم(بغض)
نامی: حالا... چان و یونا کجان؟
هیون بین: اونا شرکتن چن روزه همش دارن دنبال شما میگردن
سئونگ هو: میخوام برم پیش مامانم(بغض)
مین هو: پاشید هممون باهم بریم
کوک: بریم
هیون بین: برین لباساتونو عوض کنین بعد بریم
هانا: نمیخواد بریم
هیون بین: اول لباس عوض کنین
بی حوصله پاشدیم لباس عوض کردیم
با عمو و بابام رفتیم سر قبر زن عمو
واقعا باورم نمیشه زنعموم دیگه نیس
راس میگن دنیا خیلی کوتاهه تا به خودت میای میبینی دیگه کسی دور و برت نیس
زندگی مافیایی تنها مشکلش اینع هرچقدم بی احساس و بیرحم باشی ی نفر همیشه هس که خیلی بهش اهمیت بدی و دوسش داشته باشی ولی حتما دشمنات واسه اینکه زمینت بزنن از طریق اون خیلی بهت ضربع میزنن
مطمئنم کوک و سئونگ هو دیگه مث قبل نمیشن چون خودمم تجربش کردم بعد مامانم دیگه حس کردم تو این دنیا کسی رو ندارم و کسی نیس همیشه باهاش دردو دل کنم احساس پوچی بهم دس میداد حتی الانم با وجود همه بچه ها و چان و سویون بازم احساس پوچی میکنم
بابا و عموم تو ماشین موندن
وقتی رسیدیم کوک و سئونگ هو کنار قبر زنعمو نشستن دوباره زدن زیر گریه
کوک: مامان مگه قول ندادی همیشه پیشمون باشی پس چرا رفتی؟ ها؟ چرا رفتی؟(گریه شدید)
سئونگ هو: حالا بعد تو دیگه کی بهم گیر بده و بگه انقد بچه بازی درنیار کی وقتی مریض میشم شبا بالا سرم باشه(گریع شدید)
هممون رفتیم پیششون شاید یکم اروم شن ولی نه با اینکه خودم از درون داغون شده بودم ولی سعی داشتم اونارو اروم کنم
کوکو محکم بغل کردم
هانا: میگذره باشه انقد خودتو اذیت نکن
کوک: وقتی مامانم مرده چطور اروم باشم اخه(گریه)
هانا: اینا همش میگذره با گریه کردن و ناراحت کردن خودت زنعمو برنمیگرده تازه ناراحتم میشه ازینکه میبینه پسراش که اینقد روشون حساس بود دارن اینجوری خودشونو اذیت میکنن و گریه میکنن
اونم متقابلا بغلم کرد
کوک: بدون مامانم چطور زندگی کنم(گریه)
هانا: منم وقتی مامانم مرد فک میکردم نمیتونم زندگی کنم ولی ببین دووم اووردم با همه سختیاش باید تحملش کنی
کوکی تو خیلی قوی اینم تموم میشه
کوک:(گریه)
از بغلم اووردمش بیرون با شصتم اشکاشو پاک کردم
هانا: دیگع بسه خودتونو کشتین
سئونگ هو و کوک یکم اروم شده بودن ولی خوب بازم گربه میکردن
بقیه بچه هام دیگه گریه نمیکردن
همه تو سالن نشسته بودیم
هانا:چطور این اتفاق افتاد؟
جون وو: بعد اینکه حمله کردن شماها هیشکدومتون نبودین داشتیم دنبال شماها میگشتیم که می هی (مامان کوک و سئونگ هو) رو غرق در خون پیدا کردیم(بغض)
نامی: حالا... چان و یونا کجان؟
هیون بین: اونا شرکتن چن روزه همش دارن دنبال شما میگردن
سئونگ هو: میخوام برم پیش مامانم(بغض)
مین هو: پاشید هممون باهم بریم
کوک: بریم
هیون بین: برین لباساتونو عوض کنین بعد بریم
هانا: نمیخواد بریم
هیون بین: اول لباس عوض کنین
بی حوصله پاشدیم لباس عوض کردیم
با عمو و بابام رفتیم سر قبر زن عمو
واقعا باورم نمیشه زنعموم دیگه نیس
راس میگن دنیا خیلی کوتاهه تا به خودت میای میبینی دیگه کسی دور و برت نیس
زندگی مافیایی تنها مشکلش اینع هرچقدم بی احساس و بیرحم باشی ی نفر همیشه هس که خیلی بهش اهمیت بدی و دوسش داشته باشی ولی حتما دشمنات واسه اینکه زمینت بزنن از طریق اون خیلی بهت ضربع میزنن
مطمئنم کوک و سئونگ هو دیگه مث قبل نمیشن چون خودمم تجربش کردم بعد مامانم دیگه حس کردم تو این دنیا کسی رو ندارم و کسی نیس همیشه باهاش دردو دل کنم احساس پوچی بهم دس میداد حتی الانم با وجود همه بچه ها و چان و سویون بازم احساس پوچی میکنم
بابا و عموم تو ماشین موندن
وقتی رسیدیم کوک و سئونگ هو کنار قبر زنعمو نشستن دوباره زدن زیر گریه
کوک: مامان مگه قول ندادی همیشه پیشمون باشی پس چرا رفتی؟ ها؟ چرا رفتی؟(گریه شدید)
سئونگ هو: حالا بعد تو دیگه کی بهم گیر بده و بگه انقد بچه بازی درنیار کی وقتی مریض میشم شبا بالا سرم باشه(گریع شدید)
هممون رفتیم پیششون شاید یکم اروم شن ولی نه با اینکه خودم از درون داغون شده بودم ولی سعی داشتم اونارو اروم کنم
کوکو محکم بغل کردم
هانا: میگذره باشه انقد خودتو اذیت نکن
کوک: وقتی مامانم مرده چطور اروم باشم اخه(گریه)
هانا: اینا همش میگذره با گریه کردن و ناراحت کردن خودت زنعمو برنمیگرده تازه ناراحتم میشه ازینکه میبینه پسراش که اینقد روشون حساس بود دارن اینجوری خودشونو اذیت میکنن و گریه میکنن
اونم متقابلا بغلم کرد
کوک: بدون مامانم چطور زندگی کنم(گریه)
هانا: منم وقتی مامانم مرد فک میکردم نمیتونم زندگی کنم ولی ببین دووم اووردم با همه سختیاش باید تحملش کنی
کوکی تو خیلی قوی اینم تموم میشه
کوک:(گریه)
از بغلم اووردمش بیرون با شصتم اشکاشو پاک کردم
هانا: دیگع بسه خودتونو کشتین
۴.۱k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.