دست نیافتنی
دست نیافتنی 🖤
part18
از زبان ات
منو از اتاق برد بیرون و تو راه رو سمت پله ها توقف کرد ایستادو بهم اشاره کرد و گفت: ببین... تهیونگ جونتم به موقع رسیده... قربانیه زنده بودن تو...
تهیونگ اومده بود تا نجاتم بده و پایین تو سالن خونی دیدمش دیدن این صحنه براش دلخراش بود یعنی تهیونگ بخاطر نجات من آسیب دیده بود؟
سعی کردم دستشو از مچم بیرون بکشم و از دستش فرار کنم ولی انقدر محکم مچمو گرفته بود که انگار ضربانم تو قفل دستش اسیر شده بود
جون وو: تهیونگ (با داد) یدفه منو کشوند و بردم سمت پله ها که تهیونگ داشت با عصبانیت نگاهم می کرد و بعد با پسره چشم تو چشم شد
تهیونگ: جون وو (پس اسمش جون ووعه) بزار اون بره اون هیچ ربطی به این ماجرا نداره اگه نمی خوای امشب بمیری و جای برادرت زندگی کنی بهتره که به حرفم عمل کنی (نسبتاً با داد ولی خیلی جدی و عصبانی اینو گفت)
جون وو: ربطی به ماجرا نداره؟ بخاطر این دختر برادرم مرد و تو اونو کشتی
تهیونگ بدون هیچ معطلی: تقصیر خودش بود اگه اون عوضی می رفت پی زندگی خودش و با ات کاری نداشت منم نمی کشتمش و اگه تو هم نمی خوای به عاقبت اون دچار شی بهتره که همین الان ات رو سالم تحویلم بدی
جون وو: الان مثلاً تهدیدم کردی؟ (همین که گفت اصلحشو از پشتش درآورد و اونو طرف تهیونگ نشونه گیری کرد)
برای چند ثانیه ضربان قلبم ایستاد نمی خوام بخاطر من تهیونگ هم بمیره مادرم بخاطر به دنیا اومدنم برای اینکه من زندگی کنم مرد حالا نمی خوام برای زندگی کردنم یه نفر دیگه رو هم از دست بدم
با صدای لرزونم آروم اسمشو زمزمه کردم: تهیونگ... خواهش میکنم بخاطر من اینکارو نکن... مشکلی نیست لطفاً بخاطر من نمیر زنده بمون
صدای خنده های شیطانی و تمسخرآمیز جون وو رو شنیدم که از حرفم خندش گرفته بود
تهیونگ اصلا نگاهم نکرد با وجود اینکه التماسش کردم بره: یه حرفو چند بار تکرار نمی کنم جون وو بزار ات بره
صدای خنده های جون وو با حرف تهیونگ خفه شد و یه نگاهی به من انداخت که محو تهیونگ بودم و بعد یه نگاهی به تهیونگ کرد و یه لبخند دندون نمای شیطانی گوشه ی لبش نشست
یدفه اسلحه رو طرف من گرفت دقیقاً کنار سرم که با حالت ترس و نا امیدی به تهیونگ نگاه کردم
جون وو: می خوای زنده بمونه؟ کشتنش برای من که آسونه فقط حیف اگه بزاری می خوام باهاش یکم بازی کنم
تهیونگ با حالت کفری که معلوم بود کاملا داغون و حرصی بود به جون وو نگاه کرد همینطور اسلحش طرف جون وو بود
تهیونگ: برای آخرین بار بهت هشدار میدم... بزار ات بره (آروم و جدی)
part18
از زبان ات
منو از اتاق برد بیرون و تو راه رو سمت پله ها توقف کرد ایستادو بهم اشاره کرد و گفت: ببین... تهیونگ جونتم به موقع رسیده... قربانیه زنده بودن تو...
تهیونگ اومده بود تا نجاتم بده و پایین تو سالن خونی دیدمش دیدن این صحنه براش دلخراش بود یعنی تهیونگ بخاطر نجات من آسیب دیده بود؟
سعی کردم دستشو از مچم بیرون بکشم و از دستش فرار کنم ولی انقدر محکم مچمو گرفته بود که انگار ضربانم تو قفل دستش اسیر شده بود
جون وو: تهیونگ (با داد) یدفه منو کشوند و بردم سمت پله ها که تهیونگ داشت با عصبانیت نگاهم می کرد و بعد با پسره چشم تو چشم شد
تهیونگ: جون وو (پس اسمش جون ووعه) بزار اون بره اون هیچ ربطی به این ماجرا نداره اگه نمی خوای امشب بمیری و جای برادرت زندگی کنی بهتره که به حرفم عمل کنی (نسبتاً با داد ولی خیلی جدی و عصبانی اینو گفت)
جون وو: ربطی به ماجرا نداره؟ بخاطر این دختر برادرم مرد و تو اونو کشتی
تهیونگ بدون هیچ معطلی: تقصیر خودش بود اگه اون عوضی می رفت پی زندگی خودش و با ات کاری نداشت منم نمی کشتمش و اگه تو هم نمی خوای به عاقبت اون دچار شی بهتره که همین الان ات رو سالم تحویلم بدی
جون وو: الان مثلاً تهدیدم کردی؟ (همین که گفت اصلحشو از پشتش درآورد و اونو طرف تهیونگ نشونه گیری کرد)
برای چند ثانیه ضربان قلبم ایستاد نمی خوام بخاطر من تهیونگ هم بمیره مادرم بخاطر به دنیا اومدنم برای اینکه من زندگی کنم مرد حالا نمی خوام برای زندگی کردنم یه نفر دیگه رو هم از دست بدم
با صدای لرزونم آروم اسمشو زمزمه کردم: تهیونگ... خواهش میکنم بخاطر من اینکارو نکن... مشکلی نیست لطفاً بخاطر من نمیر زنده بمون
صدای خنده های شیطانی و تمسخرآمیز جون وو رو شنیدم که از حرفم خندش گرفته بود
تهیونگ اصلا نگاهم نکرد با وجود اینکه التماسش کردم بره: یه حرفو چند بار تکرار نمی کنم جون وو بزار ات بره
صدای خنده های جون وو با حرف تهیونگ خفه شد و یه نگاهی به من انداخت که محو تهیونگ بودم و بعد یه نگاهی به تهیونگ کرد و یه لبخند دندون نمای شیطانی گوشه ی لبش نشست
یدفه اسلحه رو طرف من گرفت دقیقاً کنار سرم که با حالت ترس و نا امیدی به تهیونگ نگاه کردم
جون وو: می خوای زنده بمونه؟ کشتنش برای من که آسونه فقط حیف اگه بزاری می خوام باهاش یکم بازی کنم
تهیونگ با حالت کفری که معلوم بود کاملا داغون و حرصی بود به جون وو نگاه کرد همینطور اسلحش طرف جون وو بود
تهیونگ: برای آخرین بار بهت هشدار میدم... بزار ات بره (آروم و جدی)
۶.۰k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.