Part¹⁷
Part¹⁷
ا.ت ویو:
ا.ت:نگفتی میخوایم کجا بریم
هانول:یه جای خیلی قشنگ
خدمتکار چند تا سبد رو پشت ماشین گذاشت و از ماشین فاصله گرفت... راننده سوار شد و ماشین رو روشن کرد... توی مسیر بودیم از پنجره به بیرون خیره شده بودم..مدتی بعد ماشین توقف کرد و پیاده شدیم....منظره ای که میدیدم بینظیر بود
ا.ت:چقدر گل اینجاست
هانول:اره اسم اینجا رو گذاشتم دشت رویایی
ا.ت:دشت رویایی؟ چرا؟
هانول به سمت دشت رفت
هانول:کاملا معلومه چون این دشت رویایه و خیلی زیباست
منم سمت دشت رفتم... بین گل های سفید و بلند قدم میزد.. دستمو روی گل های نرم و تازه میکشیدم و نوازش شون میکردم
خوشحال بودم
خوشحال بودم که تونستم
بعد از چندین سال
به یه ارامش برسم
توی این ²⁴ سال زندگی....رنگ ارامش و خوشی رو ندیدم
جز الان...تمام زندگیم کسل کننده بود
روز ها همش تکرار میشدن
و لذتی برام نداشت
دنبال یه تنوع و تغییر بودم که پیداش کردم
اینجا جاییه که میتونم بگم حداقل یکم ارامش و خوشی دارم
شاید این ارامش موقتی باشه
ولی...باز هم....دوستش داشتم
چرخی میان گل ها زدم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم...و بیرون داد...هانول از اونور دشت دستی برام بلند کرد گفت
هانول:هی ا.ت بیا اینجا
به سمتش رفتم
ا.ت:چیزی شده؟
هانول:این منظره رو نگاه کن
نگاهی انداختم ما تقریبا بالای دشت بودیم و تمام گل ها پیدا بودن
ا.ت:خیلی شگفت انگیز
به سمتم هانول چرخیدم و روبانی که به موهاش بسته بود رو باز کردم و دویدم اونم با خنده سمتم دویدم... صدای خنده هامون کل دشت رو پر کرده بود میان گل های بلند میدویدیم و هم دیگر رو دنبال میکردیم و میخندیدیم
هانول بهم رسید و لباسم رو از پشت گرفت ایستادم و روبان رو ازم گرفتم و موهاش رو بست
هانول:خیلی شیطون شدیا
باصدای بلند زدم زیر خنده
ا.ت:اینو از کجا یاد گرفتی؟
هانول:موقعی که بیدارت کردم
سری تکون دادم
چند دقیقه ای وسط دشت وایستاده بودیم که هانول گفت
هانول:من خیلی گشنمه بیا بریم یه جایی بشینیم و چیزی بخوریم
سمت ماشین رفتیم وسایل رو از پشت ماشین برداشتیم...و رفتیم کنار گل ها وسلیه هارو چیدیم و نشستیم
هانول:
ادامه دارد
شرط:
لایک:۱۳ کامنت:۱۳
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
ا.ت:نگفتی میخوایم کجا بریم
هانول:یه جای خیلی قشنگ
خدمتکار چند تا سبد رو پشت ماشین گذاشت و از ماشین فاصله گرفت... راننده سوار شد و ماشین رو روشن کرد... توی مسیر بودیم از پنجره به بیرون خیره شده بودم..مدتی بعد ماشین توقف کرد و پیاده شدیم....منظره ای که میدیدم بینظیر بود
ا.ت:چقدر گل اینجاست
هانول:اره اسم اینجا رو گذاشتم دشت رویایی
ا.ت:دشت رویایی؟ چرا؟
هانول به سمت دشت رفت
هانول:کاملا معلومه چون این دشت رویایه و خیلی زیباست
منم سمت دشت رفتم... بین گل های سفید و بلند قدم میزد.. دستمو روی گل های نرم و تازه میکشیدم و نوازش شون میکردم
خوشحال بودم
خوشحال بودم که تونستم
بعد از چندین سال
به یه ارامش برسم
توی این ²⁴ سال زندگی....رنگ ارامش و خوشی رو ندیدم
جز الان...تمام زندگیم کسل کننده بود
روز ها همش تکرار میشدن
و لذتی برام نداشت
دنبال یه تنوع و تغییر بودم که پیداش کردم
اینجا جاییه که میتونم بگم حداقل یکم ارامش و خوشی دارم
شاید این ارامش موقتی باشه
ولی...باز هم....دوستش داشتم
چرخی میان گل ها زدم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم...و بیرون داد...هانول از اونور دشت دستی برام بلند کرد گفت
هانول:هی ا.ت بیا اینجا
به سمتش رفتم
ا.ت:چیزی شده؟
هانول:این منظره رو نگاه کن
نگاهی انداختم ما تقریبا بالای دشت بودیم و تمام گل ها پیدا بودن
ا.ت:خیلی شگفت انگیز
به سمتم هانول چرخیدم و روبانی که به موهاش بسته بود رو باز کردم و دویدم اونم با خنده سمتم دویدم... صدای خنده هامون کل دشت رو پر کرده بود میان گل های بلند میدویدیم و هم دیگر رو دنبال میکردیم و میخندیدیم
هانول بهم رسید و لباسم رو از پشت گرفت ایستادم و روبان رو ازم گرفتم و موهاش رو بست
هانول:خیلی شیطون شدیا
باصدای بلند زدم زیر خنده
ا.ت:اینو از کجا یاد گرفتی؟
هانول:موقعی که بیدارت کردم
سری تکون دادم
چند دقیقه ای وسط دشت وایستاده بودیم که هانول گفت
هانول:من خیلی گشنمه بیا بریم یه جایی بشینیم و چیزی بخوریم
سمت ماشین رفتیم وسایل رو از پشت ماشین برداشتیم...و رفتیم کنار گل ها وسلیه هارو چیدیم و نشستیم
هانول:
ادامه دارد
شرط:
لایک:۱۳ کامنت:۱۳
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۱.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.