فیک یونمین پارت چهارم (مرد شنی)
کمی تکان خورد. سعی کرد تمرکز کند و دوباره به چشمان پسر خیره شد.
+تو...
دوباره آب دهانش را قورت داد.
+ت-تو...میبینی منو؟
با تعجب پرسید. نفس های تندش برای لحظه ای قطع شد. حتی شک داشت که صدایش را بشنود اما به واکنش پسری که فهمیده بود اسمش جیمین است خیره شد. جیمین پلک زد و همچنان به یونگی خیره شده بود. حس عجیبی داشت. این حسی بود که تا به حال تجربه نکرده بود و نکته جالب این بود که می توانست این حس را تشخیص دهد حتی اگر قبلا برایش اتفاق نیفتاده بود.
او از نگاه خیره جیمین معذب شده بود!
دستی به موهای آشفته اش کشید و برای چند ثانیه نگاهش را از جیمین گرفت و وقتی دوباره به پسر نگاه کرد، جیمین دیگر به او خیره نشده بود، بلکه بی سر و صدا دستگاه آبی را از روی میز کنار تختش برداشته بود. در حال تایپ چیزی روی دستگاه بود. نظر یونگی کمی عجیب بود.
یونگی نفس عمیقی کشید.
"درسته، او فقط شعری را زمزمه کرد و من احمقانه فکر کردم که می تواند مرا ببیند."
او پوزخندی زد.
چطور با خودش فکر کرد که آن پسر می تواند او را ببیند یا حتی صدایش را بشنود
این افکار حتی برای یک لحظه دیوانگی بود.
این ایده احمقانه ای بود، اما آنقدر شیرین و هیجان انگیز بود که باعث شد برای لحظه ای حماقت خود را پنهان کند.
شاید همه اینها به خاطر یک احساس انسانی بود که نباید داشته باشد، اما به دلایلی همیشه با او بود و آن "امید" بود.
یونگی پوزخندی زد، اما این بار به خودش و افکار پوچش که باعث سر خوردگیش شد.
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به چیز دیگری فکر کند از اتاق خارج شد.
خب این پارت چهار الان پارت پنج رو هم میزارم😁🦋
+تو...
دوباره آب دهانش را قورت داد.
+ت-تو...میبینی منو؟
با تعجب پرسید. نفس های تندش برای لحظه ای قطع شد. حتی شک داشت که صدایش را بشنود اما به واکنش پسری که فهمیده بود اسمش جیمین است خیره شد. جیمین پلک زد و همچنان به یونگی خیره شده بود. حس عجیبی داشت. این حسی بود که تا به حال تجربه نکرده بود و نکته جالب این بود که می توانست این حس را تشخیص دهد حتی اگر قبلا برایش اتفاق نیفتاده بود.
او از نگاه خیره جیمین معذب شده بود!
دستی به موهای آشفته اش کشید و برای چند ثانیه نگاهش را از جیمین گرفت و وقتی دوباره به پسر نگاه کرد، جیمین دیگر به او خیره نشده بود، بلکه بی سر و صدا دستگاه آبی را از روی میز کنار تختش برداشته بود. در حال تایپ چیزی روی دستگاه بود. نظر یونگی کمی عجیب بود.
یونگی نفس عمیقی کشید.
"درسته، او فقط شعری را زمزمه کرد و من احمقانه فکر کردم که می تواند مرا ببیند."
او پوزخندی زد.
چطور با خودش فکر کرد که آن پسر می تواند او را ببیند یا حتی صدایش را بشنود
این افکار حتی برای یک لحظه دیوانگی بود.
این ایده احمقانه ای بود، اما آنقدر شیرین و هیجان انگیز بود که باعث شد برای لحظه ای حماقت خود را پنهان کند.
شاید همه اینها به خاطر یک احساس انسانی بود که نباید داشته باشد، اما به دلایلی همیشه با او بود و آن "امید" بود.
یونگی پوزخندی زد، اما این بار به خودش و افکار پوچش که باعث سر خوردگیش شد.
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به چیز دیگری فکر کند از اتاق خارج شد.
خب این پارت چهار الان پارت پنج رو هم میزارم😁🦋
۱.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.