ستاره اسمون من♪
ستاره اسمون من♪
#پارت64
«از زبان دازای»
_...اشتها ندارم، چیزی نیست تو بخور.
سری تکون داد ـو دوباره مشغول خوردن شد.
چشمامو باز کردم ـو نگاهمو به مردم دادم که چجوری با ذوقه کنار خانواده هاشون، داشتن با خوشحالی غذاشونو میخوردن.
رقت انگیزه!
از جام بلند شدم که تانا سوالی نگام کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: معذرت میخوام ولی دیرم شده، باید برگردم اژانس.
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
از رستوران بیرون اومدم ـو سمت ـه اژانس حرکت کردم، موقع راه رفتن کش و قوسی به خودم دادم ـو نفس عمیقی کشیدم.
شبِ کریسمس*
«از زبان چویا»
رو نیمکت نشسته بودم ـو داشتم به بقیه ی مردم نگاه میکردم، همشون خوشحال بودن.
خوشحال بودن که کنار پدر ـو مادرشون هستن، پیش کسایی که دوسشون دارن هستن.
ناخوداگاه لبخندی زدم؛ بهشون حسودی میکنم.
تنها ارزوم تو شب کریسمس اینه که حداقل بفهمم خانواده م کیا بودن.
البته که همچنین اتفاقی نمیوفته، دلمو به چی خوش کردم؟
تو همین فکرا بودم که با دیدنش تمام افکارم به هم ریخت.
دازای و... اون پسر... تانا؟
ولی چرا باید حسودیم بشه؟ عجب احمقی ـم که این دعوا رو راه انداختم.
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
بهش حق میدم.. تا الان هرکاری میکردم بهم چیزی نمیگفت.. منم اتیش شعله رو بیشتر میکرم.
تصمیم درستیه.حداقل برای خودش!
از جام بلند شدم ـو به یه مقصد که نمیدونستم اخرش به کجا ختم میشه حرکت کردم، هرجایی به غیر خونه.
اروم دستمو سمت ـه چپ سینم، روی قلبم گذاشتم.
چشمامو بستم ـو نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم منظم بشه.
کم کم ضربان قلبم اروم تر شد ـو چشمامو باز کردم.
همونطور که داشتم راه میرفتم یه دونه ی برف از جلوی چشمام روی زمین فرود اومد.
سرمو بالا بردم که دیدم داره اروم اروم برف میاد.
لبخند محوی زدم ـو دوباره سرمو پایین اوردم.
یه لحظه یه تصویر ـه محو اومد تو ذهنم ولی خیلی سریع رفت.
چندبار پلک زدم که دوباره اون تصویر اومد، ولی سریع محو نشد.
یه مرد... با موهای سـ..
دوباره تصویرش رفت.
موهاس سفید ـو.. چشمای خاکستری.. همون مردیه که تو اپارتمان دیدم.
ولی حس میکنم یجای دیگه هم دیدمش.
چرا یادم نمیاد؟
_مشکلی نداری قدرتمو بهت منتقل کنم؟
همونه.. همون مردیه که اونروز دیدمش!
_یهو چت شد؟ زد به سرت؟ دیگه دوست ـو دشمن نمیشناختی زدی همه ـمونو نابود کردی.
حالا منظور دازایو میفهمم!
«فلش بک»
«از زبان چویا»*ماله زبانه گذشته ـس*
_مشکلی نداری قدرتمو بهت منتقل کنم؟
بعداز این حرفش همه جا از سفید به یه روستای سرسبز تبدیل شد.
نگاهمو با تعجب به اطراف دادم که اون شخص گفت: جای قشنگیه مگه نه؟ منو پسرم اینجا زندگی میکردیم.
دیدمو از روستا گرفتم ـو به اون مرد دادم ـو گفتم: پسرت؟
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#پارت64
«از زبان دازای»
_...اشتها ندارم، چیزی نیست تو بخور.
سری تکون داد ـو دوباره مشغول خوردن شد.
چشمامو باز کردم ـو نگاهمو به مردم دادم که چجوری با ذوقه کنار خانواده هاشون، داشتن با خوشحالی غذاشونو میخوردن.
رقت انگیزه!
از جام بلند شدم که تانا سوالی نگام کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: معذرت میخوام ولی دیرم شده، باید برگردم اژانس.
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
از رستوران بیرون اومدم ـو سمت ـه اژانس حرکت کردم، موقع راه رفتن کش و قوسی به خودم دادم ـو نفس عمیقی کشیدم.
شبِ کریسمس*
«از زبان چویا»
رو نیمکت نشسته بودم ـو داشتم به بقیه ی مردم نگاه میکردم، همشون خوشحال بودن.
خوشحال بودن که کنار پدر ـو مادرشون هستن، پیش کسایی که دوسشون دارن هستن.
ناخوداگاه لبخندی زدم؛ بهشون حسودی میکنم.
تنها ارزوم تو شب کریسمس اینه که حداقل بفهمم خانواده م کیا بودن.
البته که همچنین اتفاقی نمیوفته، دلمو به چی خوش کردم؟
تو همین فکرا بودم که با دیدنش تمام افکارم به هم ریخت.
دازای و... اون پسر... تانا؟
ولی چرا باید حسودیم بشه؟ عجب احمقی ـم که این دعوا رو راه انداختم.
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
بهش حق میدم.. تا الان هرکاری میکردم بهم چیزی نمیگفت.. منم اتیش شعله رو بیشتر میکرم.
تصمیم درستیه.حداقل برای خودش!
از جام بلند شدم ـو به یه مقصد که نمیدونستم اخرش به کجا ختم میشه حرکت کردم، هرجایی به غیر خونه.
اروم دستمو سمت ـه چپ سینم، روی قلبم گذاشتم.
چشمامو بستم ـو نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم منظم بشه.
کم کم ضربان قلبم اروم تر شد ـو چشمامو باز کردم.
همونطور که داشتم راه میرفتم یه دونه ی برف از جلوی چشمام روی زمین فرود اومد.
سرمو بالا بردم که دیدم داره اروم اروم برف میاد.
لبخند محوی زدم ـو دوباره سرمو پایین اوردم.
یه لحظه یه تصویر ـه محو اومد تو ذهنم ولی خیلی سریع رفت.
چندبار پلک زدم که دوباره اون تصویر اومد، ولی سریع محو نشد.
یه مرد... با موهای سـ..
دوباره تصویرش رفت.
موهاس سفید ـو.. چشمای خاکستری.. همون مردیه که تو اپارتمان دیدم.
ولی حس میکنم یجای دیگه هم دیدمش.
چرا یادم نمیاد؟
_مشکلی نداری قدرتمو بهت منتقل کنم؟
همونه.. همون مردیه که اونروز دیدمش!
_یهو چت شد؟ زد به سرت؟ دیگه دوست ـو دشمن نمیشناختی زدی همه ـمونو نابود کردی.
حالا منظور دازایو میفهمم!
«فلش بک»
«از زبان چویا»*ماله زبانه گذشته ـس*
_مشکلی نداری قدرتمو بهت منتقل کنم؟
بعداز این حرفش همه جا از سفید به یه روستای سرسبز تبدیل شد.
نگاهمو با تعجب به اطراف دادم که اون شخص گفت: جای قشنگیه مگه نه؟ منو پسرم اینجا زندگی میکردیم.
دیدمو از روستا گرفتم ـو به اون مرد دادم ـو گفتم: پسرت؟
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
۳.۶k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.