part ❹❺👩🦯🦭
بورام « اره و خب وقتی درخواستم رو رد کردی بهم گفتن تمام وسایلی که یادآور منه رو آتیش زدی!
یونگی « چی؟ کی همچین زری زده؟
بورام « همه میگفتن
یونگی « همه غلط کردن... تو هم این مزخرفات رو باور کردی؟
بورام « خب اره
یونگی « نه خیر سرکار خانم ! همه اونا رو نگه داشتم و خب این طرح هم کامل کردم...
بورام « بیارش ببینمشششش تروخداااااا
یونگی « شب میپوشیمشون مشخص میشه
بورام « خیلی بدی یونگی بد *قیافه گربه شریک
یونگی « هوی قیافه ات رو اونجوری نکن
بورام « چرا؟
یونگی « نزدیکش شدم و دم گوشش گفتم « اون موقع ممکنه یونگی درون رو بیدار کنی و این به نفعت نیست *بوسیدن لاله گوشش
بورام « *لبخند ملیح... بله بله
یونگی « خوبه... حالا برو هر کاری دلت خواست انجام بده تا شب
بورام « هر کاری؟
یونگی « جز سوار کاری
بورام « -_- سر لج تو هم که شده میرم سوار کاری
جیهوپ « برات خوب نیست... میفتی چلاق میشی
بورام « *درحالی که داره از اتاق خارج میشه... میرم لباس سوار کاریمو بپوشم
یونگی « بورام باور کن از اسب بیفتی خودم با کامیون از روت رد میشم
کوک « برگام هیونگ چرا اینقدر خشن؟ آدم با....
یونگی « *در حال تیز کردن چاقوی میوه خوری
کوک « آدم با عشقش هر جور دلش بخواد صحبت میکنه
جیمین « *در حال جر خوردن
نامجون « *خنده... خیلی خب بسه... بیاین مهمون های حاضر توی مراسم امشب رو برسی کنیم
بورام « کلاه سوار کاریمو روی سرم محکم کردم و افسار آسب رو از آجوما گرفتم....
آجوما « قربونت برم بیفتی زمین آقا بدتر عصبی میشه ها!! حرف گوش کن دختر
بورام « *خنده... ته تهش دوباره خودم رو به غش و ضعف میزنم آروم میشن... خب فعلا... سوار اسب سفید خوشگلم شدم و اسب راه اوفتاد
یونگی « یک ساعتی میشد که بی حوصله به لبتاب نامجون زل زده بودم و اون هی مهمون ها رو معرفی میکرد... به این نتیجه رسیده بود این مهمونی یه مهمونی عادی نیست و خیلی نگران به نظر میرسید... آهی کشیدم و گفتم « من میرم آشپزخونه آب بخورم
جیهوپ « میخواهی بگم برات بیارن؟
یونگی « نه میخوام یه کم قدم بزنم
جیهوپ « خیلی خب باشه یه سری هم به بورام بزن
یونگی « باشه
بورام « گاهی اوقات وقتی جوگیر میشدم سرعت سوار کاری رو بیشتر میکردم و کنترل برفی برام سخت میشد و همیشه خدا با زمین یکی میشدم.... با خودم گفتم بعد از این همه سال دیگه از پسش بر میام برای همین افسارش رو محکم کشیدم و به محظ اینکه سرعتش بیشتر شد چشمام رو با ترس بستم و گفتم « آجوما اااااا کمککککککک نمیتونم کنترلش کنم
_آجومای بیچاره دست پاچه چند باری با ستون سالن یکی شد و بعد رفت تا کمک بیاره.. بورام محکم اسب رو گرفته بود و به غلط کردن اوفتاده بود... با شنیدن صدای حرکت اسب دیگه ای نور امیدی توی دلش روشن شد....
یونگی « چی؟ کی همچین زری زده؟
بورام « همه میگفتن
یونگی « همه غلط کردن... تو هم این مزخرفات رو باور کردی؟
بورام « خب اره
یونگی « نه خیر سرکار خانم ! همه اونا رو نگه داشتم و خب این طرح هم کامل کردم...
بورام « بیارش ببینمشششش تروخداااااا
یونگی « شب میپوشیمشون مشخص میشه
بورام « خیلی بدی یونگی بد *قیافه گربه شریک
یونگی « هوی قیافه ات رو اونجوری نکن
بورام « چرا؟
یونگی « نزدیکش شدم و دم گوشش گفتم « اون موقع ممکنه یونگی درون رو بیدار کنی و این به نفعت نیست *بوسیدن لاله گوشش
بورام « *لبخند ملیح... بله بله
یونگی « خوبه... حالا برو هر کاری دلت خواست انجام بده تا شب
بورام « هر کاری؟
یونگی « جز سوار کاری
بورام « -_- سر لج تو هم که شده میرم سوار کاری
جیهوپ « برات خوب نیست... میفتی چلاق میشی
بورام « *درحالی که داره از اتاق خارج میشه... میرم لباس سوار کاریمو بپوشم
یونگی « بورام باور کن از اسب بیفتی خودم با کامیون از روت رد میشم
کوک « برگام هیونگ چرا اینقدر خشن؟ آدم با....
یونگی « *در حال تیز کردن چاقوی میوه خوری
کوک « آدم با عشقش هر جور دلش بخواد صحبت میکنه
جیمین « *در حال جر خوردن
نامجون « *خنده... خیلی خب بسه... بیاین مهمون های حاضر توی مراسم امشب رو برسی کنیم
بورام « کلاه سوار کاریمو روی سرم محکم کردم و افسار آسب رو از آجوما گرفتم....
آجوما « قربونت برم بیفتی زمین آقا بدتر عصبی میشه ها!! حرف گوش کن دختر
بورام « *خنده... ته تهش دوباره خودم رو به غش و ضعف میزنم آروم میشن... خب فعلا... سوار اسب سفید خوشگلم شدم و اسب راه اوفتاد
یونگی « یک ساعتی میشد که بی حوصله به لبتاب نامجون زل زده بودم و اون هی مهمون ها رو معرفی میکرد... به این نتیجه رسیده بود این مهمونی یه مهمونی عادی نیست و خیلی نگران به نظر میرسید... آهی کشیدم و گفتم « من میرم آشپزخونه آب بخورم
جیهوپ « میخواهی بگم برات بیارن؟
یونگی « نه میخوام یه کم قدم بزنم
جیهوپ « خیلی خب باشه یه سری هم به بورام بزن
یونگی « باشه
بورام « گاهی اوقات وقتی جوگیر میشدم سرعت سوار کاری رو بیشتر میکردم و کنترل برفی برام سخت میشد و همیشه خدا با زمین یکی میشدم.... با خودم گفتم بعد از این همه سال دیگه از پسش بر میام برای همین افسارش رو محکم کشیدم و به محظ اینکه سرعتش بیشتر شد چشمام رو با ترس بستم و گفتم « آجوما اااااا کمککککککک نمیتونم کنترلش کنم
_آجومای بیچاره دست پاچه چند باری با ستون سالن یکی شد و بعد رفت تا کمک بیاره.. بورام محکم اسب رو گرفته بود و به غلط کردن اوفتاده بود... با شنیدن صدای حرکت اسب دیگه ای نور امیدی توی دلش روشن شد....
۱۸۸.۸k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.