درگیرِ مافیاها
پارت ۱۵
از زبان جونگکوک:
سر جام خشکم زده بود نمیدونستم باید چیکار کنم پرسیدم : یعنی چی ؟ ولی تهیونگ همونطور که خنده های عصبی میکرد رفت ... منم همونجا جلو در اتاق وایساده بودم مغزم فرمان نمیداد چیکار کنم بلاخره در اتاق عمو رو زدم و رفتم تو؛ عمو رو صندلیش نشسته بود که با ورود من به طرف من چرخید و گفت بیا تو جونگکوک؛ آروم آروم جلو رفتم و پرسیدم : عمو به تهیونگ چی گفتین ؟
ایل سوک: همونطور که خودت گفتی نمیتونیم این دخترو شیش ماه زندانی کنیم چون ممکنه برامون دردسرای زیادی با خودش بیاره برای همین تصمیم گرفتم که تا کارمون تموم میشه و قرارداد به پایان میرسه تهیونگ با دختر جونگ هیون ازدواج کنه
جونگکوک: یعنی فقط حدود ۶ ماه زنش باشه؟ تهیونگ قبول کرد ؟ ایل سوک : بله قبول کرد اون حرف منو زمین نمیزاره بعدشم اینکار موقتیه این یه ازدواج تجاری و مصلحتیه ولی تو باید مراقبشون باشی
جونگکوک: مراقبشون باشم؟ برای چی ؟
تهیونگ: باید همیشه حواست جمع اون دوتا باشه که حسی بینشون بوجود نیاد وگرنه همه چیز به هم میریزه اونا قراره ۶ ماه روی کاغذ زوج باشن در حالیکه تو واقعیت حتی اتاقاشونم جداس
جونگکوک: نگران نباشین حواسم به همه چی هست
از زبان جونگکوک:
این حرفا رو که شنیدم مغزم تیر کشید دلم برای تهیونگ میسوخت منو تهیونگ همیشه حس میکردیم به ایل سوک مدیونیم برای همین همه حرفاشو گوش میدادیم اما برای من همیشه تهیونگ مهمتر از چیزایی بود که عمو ایل سوک میگفت؛ تهیونگ همیشه بار سنگین تری رو دوشش بود من سعی میکردم کمکش کنم یا دلداریش بدم اما بی فایده بود اون عمیقا از این شیوه زندگیمون رنج میکشید ولی ما تا کمر توی باتلاق بودیم راه برگشتی نبود من گاهی تلاش میکردم بخندونمش و لحظات تلخو از یادش ببرم ولی اون کم میخندید گاهیم بخاطر من لبخند مصنوعی میزد حالام که باید ازدواج کنه ولی حق عاشق شدن نداره! باید ازدواج کنه با دختری که حتی از تهیونگ میترسه! باید ازدواج کنه فقط برای ۶ ماه! اونم با گروگان خودش ! ....
رفتم دنبال تهیونگ بگردم یکم دلداریش بدم ولی پیداش نکردم از نگهبانا پرسیدم گفتن رفته اتاق ا/ت منم دیگه نرفتم دنبالش ...
از زبان تهیونگ: به ا/ت قول داده بودم همه چیو بهش توضیح بدم ساعت ۱۲ شب بود دیگه امشب شب طولانی ای بود کلی اتفاق افتاد رفتم در اتاقشو باز کردم از لای در دیدم چراغای اتاقش خاموشه خواستم برگردم برم که گفت : بیدارم
رفتم تو ا/ت توی تاریکی روی زمین نشسته بود درو بستم دیگه نوری نبود منم کنارش رو زمین نشستم گفتم ببخشید که دیر اومدم قرار بود بهت بگم چرا اینجایی
ا/ت : منم برای همین نخوابیدم منتظر موندم
تهیونگ: بی مقدمه میگم ما یه معامله بزرگ بزرگ در پیش داریم ....
از زبان جونگکوک:
سر جام خشکم زده بود نمیدونستم باید چیکار کنم پرسیدم : یعنی چی ؟ ولی تهیونگ همونطور که خنده های عصبی میکرد رفت ... منم همونجا جلو در اتاق وایساده بودم مغزم فرمان نمیداد چیکار کنم بلاخره در اتاق عمو رو زدم و رفتم تو؛ عمو رو صندلیش نشسته بود که با ورود من به طرف من چرخید و گفت بیا تو جونگکوک؛ آروم آروم جلو رفتم و پرسیدم : عمو به تهیونگ چی گفتین ؟
ایل سوک: همونطور که خودت گفتی نمیتونیم این دخترو شیش ماه زندانی کنیم چون ممکنه برامون دردسرای زیادی با خودش بیاره برای همین تصمیم گرفتم که تا کارمون تموم میشه و قرارداد به پایان میرسه تهیونگ با دختر جونگ هیون ازدواج کنه
جونگکوک: یعنی فقط حدود ۶ ماه زنش باشه؟ تهیونگ قبول کرد ؟ ایل سوک : بله قبول کرد اون حرف منو زمین نمیزاره بعدشم اینکار موقتیه این یه ازدواج تجاری و مصلحتیه ولی تو باید مراقبشون باشی
جونگکوک: مراقبشون باشم؟ برای چی ؟
تهیونگ: باید همیشه حواست جمع اون دوتا باشه که حسی بینشون بوجود نیاد وگرنه همه چیز به هم میریزه اونا قراره ۶ ماه روی کاغذ زوج باشن در حالیکه تو واقعیت حتی اتاقاشونم جداس
جونگکوک: نگران نباشین حواسم به همه چی هست
از زبان جونگکوک:
این حرفا رو که شنیدم مغزم تیر کشید دلم برای تهیونگ میسوخت منو تهیونگ همیشه حس میکردیم به ایل سوک مدیونیم برای همین همه حرفاشو گوش میدادیم اما برای من همیشه تهیونگ مهمتر از چیزایی بود که عمو ایل سوک میگفت؛ تهیونگ همیشه بار سنگین تری رو دوشش بود من سعی میکردم کمکش کنم یا دلداریش بدم اما بی فایده بود اون عمیقا از این شیوه زندگیمون رنج میکشید ولی ما تا کمر توی باتلاق بودیم راه برگشتی نبود من گاهی تلاش میکردم بخندونمش و لحظات تلخو از یادش ببرم ولی اون کم میخندید گاهیم بخاطر من لبخند مصنوعی میزد حالام که باید ازدواج کنه ولی حق عاشق شدن نداره! باید ازدواج کنه با دختری که حتی از تهیونگ میترسه! باید ازدواج کنه فقط برای ۶ ماه! اونم با گروگان خودش ! ....
رفتم دنبال تهیونگ بگردم یکم دلداریش بدم ولی پیداش نکردم از نگهبانا پرسیدم گفتن رفته اتاق ا/ت منم دیگه نرفتم دنبالش ...
از زبان تهیونگ: به ا/ت قول داده بودم همه چیو بهش توضیح بدم ساعت ۱۲ شب بود دیگه امشب شب طولانی ای بود کلی اتفاق افتاد رفتم در اتاقشو باز کردم از لای در دیدم چراغای اتاقش خاموشه خواستم برگردم برم که گفت : بیدارم
رفتم تو ا/ت توی تاریکی روی زمین نشسته بود درو بستم دیگه نوری نبود منم کنارش رو زمین نشستم گفتم ببخشید که دیر اومدم قرار بود بهت بگم چرا اینجایی
ا/ت : منم برای همین نخوابیدم منتظر موندم
تهیونگ: بی مقدمه میگم ما یه معامله بزرگ بزرگ در پیش داریم ....
۲۲.۶k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.