بالهای فرشته قسمت ۱۰:
با مکث و تیکه تیکه گفتم:منم....دوستت دارم....دخترم
روبه چانسا لبخند زدم اونم لبخند زد گفتم:شب بخیر
چانسا:شب بخیر پدر!
چانسا خوابید منم لبخندی زدم و چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون دوباره به حیاط رفتم و روی پله ها نشستم دلم به حال چانسا میسوخت ای کاش آسلی پیشش بود ای کاش واقعا مادرش رو میدید اگه روزی بفهمه آسلی مادرشه و من پدرش نیستم چی؟ اونوقت چی میشه ؟ اون تمام این سال هارو با فکر اینکه من پدرشم زندگی کرده من با ید چیکار کنم؟چرا من؟چرا؟آخه من اون موقع چرا دلم به حال یه بچه سوخت مسئولیتی نداشتم راجبش که!چرا باید بچه ای رو بزرگ کنم که هم مادرش و هم پدرش ثروتمندن؟یه فقیر از پسر این ها چطوری برمیاد؟آره ثروتمند ها تا پول هست زن و بچشون رو ول میکنن ولی چطور به ذهن احمقی مثله من که فقیر و شرایط بزرگ کردن بچه ای رو نداره خطور میکنه که وقتی نمیتونم خودمو از درگیری ها و مشکلات فقیری و زندگی نجات بدم از یه بچه محافظت....اه آخه نمیتونم، نمیشه دیگه من به اون بچه عادت کردم اونم همینطور من بهش وابسته شدم ، وای قاطی کردم چیکار باید بکنم😭 اشک هامو پاک کردم و سعی کردم منطقی باشم و انقدر غرق در احساس نباشم، کافیه هیون جونگ به خودت بیا تو از اولش هم وظیفه ای نداشتی نباید دلت به حال هرکی بسوزه حتی یه بچه کوچک بهتره هرچه زودتر با احساساتم کنار بیام و واقع بین باشم آره فردا هم بچه رو میبرم پرورشگاه اونجا بهتر از یه فقیر میتونن بزرگش کنن ، یهو صدایی شنیدم
آروم گفت:پدر! تو داری گریه میکنی؟
این صدای چانسا بود سریع اشک هامو پاک کردم و برگشتم دیدم چانسا بود چطوری تا اینجا اومده؟ بلند شدم
گفتم:چانسا؟
رفتم طرفش و بغلش کردم فیم فیم میکرد فهمیدم داره گریه میکنه منم اشک ریختم
گفتم:چانسا جان،چی شده؟چرا گریه میکنی؟
چانسا با گریه:پدر!چون تو داری گریه میکنی صداتو شنیدم چرا گریه میکنی آخه؟
اشک هامو پاک کردم و گفتم:چانسا جان خب این برای همه پیش میاد داشتم با مادرت صحبت میکردم روح اون...
چانسا با گریه:نه!نه! روح اون با من بود خودت گفتی وقتی خوابم اون کنارمه!گفتی که اون تا من بخوابم کنارمه و برام داستان میگه اون برام داستان میگفت پس چطور پیش تو اومده؟اون نرفته بود پدر!اون نرفته بود!
گفتم:باشه آروم باش گریه نکن!درسته اون پیش تو بود !من داشتم بهش فکر میکردم
چانسا گریه اش بند اومد،گفت:چطوری؟مگه اونو نمیبینی؟مگه نمیگی اون میاد پیشم؟مگه اونو ندیدی پدر؟حقیقتو بگو دلت برای مادر تنگ شده!برای اون گریه میکردی!
گفتم:چانسا جان اون روح مادرته! کسی روح رو نمیبینه اما من ازش آگاهم خب؟میتونم اونو توی ستاره ها ببینم پس دل تنگیم اینجوری از بین میره چون اون روحش پیش توئه و ستاره اش هم پیش من دیگه نگران نباش
روبه چانسا لبخند زدم اونم لبخند زد گفتم:شب بخیر
چانسا:شب بخیر پدر!
چانسا خوابید منم لبخندی زدم و چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون دوباره به حیاط رفتم و روی پله ها نشستم دلم به حال چانسا میسوخت ای کاش آسلی پیشش بود ای کاش واقعا مادرش رو میدید اگه روزی بفهمه آسلی مادرشه و من پدرش نیستم چی؟ اونوقت چی میشه ؟ اون تمام این سال هارو با فکر اینکه من پدرشم زندگی کرده من با ید چیکار کنم؟چرا من؟چرا؟آخه من اون موقع چرا دلم به حال یه بچه سوخت مسئولیتی نداشتم راجبش که!چرا باید بچه ای رو بزرگ کنم که هم مادرش و هم پدرش ثروتمندن؟یه فقیر از پسر این ها چطوری برمیاد؟آره ثروتمند ها تا پول هست زن و بچشون رو ول میکنن ولی چطور به ذهن احمقی مثله من که فقیر و شرایط بزرگ کردن بچه ای رو نداره خطور میکنه که وقتی نمیتونم خودمو از درگیری ها و مشکلات فقیری و زندگی نجات بدم از یه بچه محافظت....اه آخه نمیتونم، نمیشه دیگه من به اون بچه عادت کردم اونم همینطور من بهش وابسته شدم ، وای قاطی کردم چیکار باید بکنم😭 اشک هامو پاک کردم و سعی کردم منطقی باشم و انقدر غرق در احساس نباشم، کافیه هیون جونگ به خودت بیا تو از اولش هم وظیفه ای نداشتی نباید دلت به حال هرکی بسوزه حتی یه بچه کوچک بهتره هرچه زودتر با احساساتم کنار بیام و واقع بین باشم آره فردا هم بچه رو میبرم پرورشگاه اونجا بهتر از یه فقیر میتونن بزرگش کنن ، یهو صدایی شنیدم
آروم گفت:پدر! تو داری گریه میکنی؟
این صدای چانسا بود سریع اشک هامو پاک کردم و برگشتم دیدم چانسا بود چطوری تا اینجا اومده؟ بلند شدم
گفتم:چانسا؟
رفتم طرفش و بغلش کردم فیم فیم میکرد فهمیدم داره گریه میکنه منم اشک ریختم
گفتم:چانسا جان،چی شده؟چرا گریه میکنی؟
چانسا با گریه:پدر!چون تو داری گریه میکنی صداتو شنیدم چرا گریه میکنی آخه؟
اشک هامو پاک کردم و گفتم:چانسا جان خب این برای همه پیش میاد داشتم با مادرت صحبت میکردم روح اون...
چانسا با گریه:نه!نه! روح اون با من بود خودت گفتی وقتی خوابم اون کنارمه!گفتی که اون تا من بخوابم کنارمه و برام داستان میگه اون برام داستان میگفت پس چطور پیش تو اومده؟اون نرفته بود پدر!اون نرفته بود!
گفتم:باشه آروم باش گریه نکن!درسته اون پیش تو بود !من داشتم بهش فکر میکردم
چانسا گریه اش بند اومد،گفت:چطوری؟مگه اونو نمیبینی؟مگه نمیگی اون میاد پیشم؟مگه اونو ندیدی پدر؟حقیقتو بگو دلت برای مادر تنگ شده!برای اون گریه میکردی!
گفتم:چانسا جان اون روح مادرته! کسی روح رو نمیبینه اما من ازش آگاهم خب؟میتونم اونو توی ستاره ها ببینم پس دل تنگیم اینجوری از بین میره چون اون روحش پیش توئه و ستاره اش هم پیش من دیگه نگران نباش
۱۹۰
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.