گس لایتر/پارت ۳
اسلاید: خونه پدری بایول
از زبان جونگکوک:
بعد از گذشت حدود یک ساعت از حضور من در عمارت خانواده ایم، پدر و شوهر خواهر بایول به خونه اومدن... بایول مارو به هم معرفی کرد... پدر بایول دستشو به نشونه خوش آمدگویی ب سمتم دراز کرد... بهش دست دادم... گفت: خوش اومدید آقای جئون... من داجونگ هستم
جونگکوک: از ملاقات با شما خوشحالم جناب ایم....
بعد از پدر بایول، شوهر خواهرش بهم دست داد و خودشو معرفي کرد: من یانگ هیونو هستم... میتونید منو هیونو صدا کنید
جونگکوک: خوشبختم هیونو...
داجونگ: خب...منو هیونو به اندازه کافی تاخیر داشتیم... فک میکنم بهتره مستقیم بریم سر میز شام
بایول: همینطوره آپا...حالا ک شما اومدین میتونیم بریم
یون ها:میز شامم آماده شده... بریم...
همگی به طرف میز شام رفتیم... هیونو و یون ها کنار هم نشسته بودن... بدون هیچ لبخندی و در سکوت شامشونو میخوردن... فقط گاهی هیونو جملات کوتاهی میگفت... در عوض بایول و پدرش آقای داجونگ حسابی گرم بودن... با هم بگو بخند داشتن... منو هم تو بحثاشون شریک میکردن...از ظاهر و طرز رفتار و نحوه صحبت کردنشون میتونستم تا حدودی شخصیتشون رو آنالیز کنم...نتیجه این بررسی به دردم میخوره... آقای داجونگ شخص محترم و شخیصی بود... خوش خو و خونگرم...اما!....بنظرم آدم ساده ای نیست!... دومادشون آقای هیونو...ظاهراً باهاشون صاف و یکرنگ نیست...نگاهش ب من یه جوریه...اما به محض سرچرخوندن به سمت همسرش نگاهش تغییر میکنه!... مدام به یون ها میگه چَشم....اما وقتی با من صحبت میکنه لحن مرموزی به خودش میگیره که نمیفهممش...یون ها زنی سیاست مدار و غد بنظر میاد... به سختی لبخند میزنه...لبخندی معنی دار!... اما بایول... اونو بیشتر میشناسم... چون هم دانشگاهیم بود... اون نگاه ساده ای داره... سریع به وجد میاد... هیجان زده میشه... وقتیم چیزی تو ذوقش میخوره به راحتی قابل تشخیصه... با پدرش صمیمیت بیشتری داره... از وقتی پدرشو دیده از من فاصله گرفته و مدام داره از پدرش تعریف میکنه... صورتش اکثر مواقع بشاش و خوشحاله... و خیلی احساساتیه... حدس میزنم خواهرش دقیقا عکس اونه!... البته فعلا برای این حدس کمی زوده!... نیاز دارم بیشتر بشناسمشون...
آقای داجونگ رو به به من و بایول گفت: خب بچه ها... حالا که فارغ التحصیل شدین قصد دارین چیکار کنین؟
بایول: من که قصد دارم با باباجونم کار کنم البته اگه استخدامم کنه...
آقای داجونگ خندید و گفت: مگه میشه بزارم دخترم ازم دور بشه... خب جونگکوک تو بگو....میخوای چیکار بکنی؟
جونگکوک: پدر من مدیر عامل یه شرکته... قرار بر این شده که مدیریت شرکتو به دست بگیرم
داجونگ:خیلی خوبه... موفق باشی... بایول به من گفته که تو خیلی باهوشی... قطعا درآینده پیشرفت بیشتری توی حرفه ات حاصل میشه
جونگکوک: البته... قصد دارم روش جدیدیو تو کارم شروع کنم
هیونو: من اسم شرکت شمارو شنیدم... شرکت خوش نامیه... با این حال...اگه کمک خواستید میتونید روی کمک ما حساب کنید..حتما شرکت مارو میشناسید...این اواخر شرکتای داخلی و خارجی بِنامی برای بستن قرارداد با ما پیشنهاد دادن!
جونگکوک: البته... من برای زندگی حرفه ایم هرکاری میکنم...اما....طبق صحبتای خودتون متوجه شدم که من از شما تجربه بیشتری دارم!.....حتی با اینکه سنتون بیشتر از منه... چون از زمانیکه کوچیک بودم پدرم اصول کاریشو بهم یاد داده....اما شما تا قبل اینکه داماد این خانواده بشین تجربه ای نداشتین!
جونگکوک توی ذهنش:
جدا از ویژگیهایی که از هیونو فهمیدم، اینو هم باید اضافه کنم که اهل رجز خونیه در حالیکه اون ثروت مال پدر زنشه!
از زبان جونگکوک:
بعد از گذشت حدود یک ساعت از حضور من در عمارت خانواده ایم، پدر و شوهر خواهر بایول به خونه اومدن... بایول مارو به هم معرفی کرد... پدر بایول دستشو به نشونه خوش آمدگویی ب سمتم دراز کرد... بهش دست دادم... گفت: خوش اومدید آقای جئون... من داجونگ هستم
جونگکوک: از ملاقات با شما خوشحالم جناب ایم....
بعد از پدر بایول، شوهر خواهرش بهم دست داد و خودشو معرفي کرد: من یانگ هیونو هستم... میتونید منو هیونو صدا کنید
جونگکوک: خوشبختم هیونو...
داجونگ: خب...منو هیونو به اندازه کافی تاخیر داشتیم... فک میکنم بهتره مستقیم بریم سر میز شام
بایول: همینطوره آپا...حالا ک شما اومدین میتونیم بریم
یون ها:میز شامم آماده شده... بریم...
همگی به طرف میز شام رفتیم... هیونو و یون ها کنار هم نشسته بودن... بدون هیچ لبخندی و در سکوت شامشونو میخوردن... فقط گاهی هیونو جملات کوتاهی میگفت... در عوض بایول و پدرش آقای داجونگ حسابی گرم بودن... با هم بگو بخند داشتن... منو هم تو بحثاشون شریک میکردن...از ظاهر و طرز رفتار و نحوه صحبت کردنشون میتونستم تا حدودی شخصیتشون رو آنالیز کنم...نتیجه این بررسی به دردم میخوره... آقای داجونگ شخص محترم و شخیصی بود... خوش خو و خونگرم...اما!....بنظرم آدم ساده ای نیست!... دومادشون آقای هیونو...ظاهراً باهاشون صاف و یکرنگ نیست...نگاهش ب من یه جوریه...اما به محض سرچرخوندن به سمت همسرش نگاهش تغییر میکنه!... مدام به یون ها میگه چَشم....اما وقتی با من صحبت میکنه لحن مرموزی به خودش میگیره که نمیفهممش...یون ها زنی سیاست مدار و غد بنظر میاد... به سختی لبخند میزنه...لبخندی معنی دار!... اما بایول... اونو بیشتر میشناسم... چون هم دانشگاهیم بود... اون نگاه ساده ای داره... سریع به وجد میاد... هیجان زده میشه... وقتیم چیزی تو ذوقش میخوره به راحتی قابل تشخیصه... با پدرش صمیمیت بیشتری داره... از وقتی پدرشو دیده از من فاصله گرفته و مدام داره از پدرش تعریف میکنه... صورتش اکثر مواقع بشاش و خوشحاله... و خیلی احساساتیه... حدس میزنم خواهرش دقیقا عکس اونه!... البته فعلا برای این حدس کمی زوده!... نیاز دارم بیشتر بشناسمشون...
آقای داجونگ رو به به من و بایول گفت: خب بچه ها... حالا که فارغ التحصیل شدین قصد دارین چیکار کنین؟
بایول: من که قصد دارم با باباجونم کار کنم البته اگه استخدامم کنه...
آقای داجونگ خندید و گفت: مگه میشه بزارم دخترم ازم دور بشه... خب جونگکوک تو بگو....میخوای چیکار بکنی؟
جونگکوک: پدر من مدیر عامل یه شرکته... قرار بر این شده که مدیریت شرکتو به دست بگیرم
داجونگ:خیلی خوبه... موفق باشی... بایول به من گفته که تو خیلی باهوشی... قطعا درآینده پیشرفت بیشتری توی حرفه ات حاصل میشه
جونگکوک: البته... قصد دارم روش جدیدیو تو کارم شروع کنم
هیونو: من اسم شرکت شمارو شنیدم... شرکت خوش نامیه... با این حال...اگه کمک خواستید میتونید روی کمک ما حساب کنید..حتما شرکت مارو میشناسید...این اواخر شرکتای داخلی و خارجی بِنامی برای بستن قرارداد با ما پیشنهاد دادن!
جونگکوک: البته... من برای زندگی حرفه ایم هرکاری میکنم...اما....طبق صحبتای خودتون متوجه شدم که من از شما تجربه بیشتری دارم!.....حتی با اینکه سنتون بیشتر از منه... چون از زمانیکه کوچیک بودم پدرم اصول کاریشو بهم یاد داده....اما شما تا قبل اینکه داماد این خانواده بشین تجربه ای نداشتین!
جونگکوک توی ذهنش:
جدا از ویژگیهایی که از هیونو فهمیدم، اینو هم باید اضافه کنم که اهل رجز خونیه در حالیکه اون ثروت مال پدر زنشه!
۲۸.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.