سناریو تکیو روینجرز
سناریو... تکیو...روینجرز...
وقتی سر اینکه مشغول کارشون شدن
باهاشون قهر میکنی(مایکی)
مایکیییییییییییییی
خیلی درگیر کارای تومان شده بود و
شبا نمیتونست بیاد خونه
و چون خونه اما و دراکن نزدیک تر بود
شبا میرف اونچا و صب زود میرف
گنگ و ات باهاش قهر کرد چون شبا بدون
بغل مایکی نمیتونست راهت بخوابه...
مایکی بلاخره وقت کرد که بره پیشه
ات... ولی اگر وقتم نمیکرد باید میرفت...
چون خییییلییییی دلش برای ات تنگ شده
بود. مایکی تو یکی از دعوا هاش گوشیش
شکست و نیتونست به ات زنگ بزنه...
شب شد مایکی با موتورش به سمت خونه
رفت... ولی...
ات رو اونجا دید... جایی که اولین بار باهم
آشنا شدن... ات تو یه قنادی کار میکرد
ات یتیم بود و یه رثز از یتیم خونه فرار کرد...
یک هفته تو خیابون میچرخید... بره یه بچه
پنج ساله تکیو جای بزرگی بود!
ولی به قنادی رسید...مایکی
و صاحب اون قنادی
یه زن و سه پسر و دو دختر که داشتن
قنادی رو میگردوندن رسید...
ات بوی شیرینی هایی که تابه حال تو زندگین
نخورده بود رو حس کرد... ات:ای... اینا... دیگه
چی.. ین...
که بزرگ ترین پسر که اسمش ناتسومه بود اومد پشتش ناتسومه تا زخمای ات رو دید...
فهمید که اونم یتیمه! ات با ترس عقب رفت و افتاد زمین ات: تو... دیگه کی هستیی...
ناتسومه؛: اسم من ناتسومست. یه یتیم مثل تو!..ات: تو هم فرار کردی..؟ ناتسومه: آره...
که زن مالک مغازه اومد که اسمش سوزومه بود.. سوزومه: ناتسومه... ها... سلوممم کوچولو وووو ات: چ.. چ.. ی؟ سوزومه میفهمید... هرکی که یتیم بودو میشناخت...
سوزمه: با من بیا... ات که ترسیده بود تا صورت ناتسومه رو دید... بهش اعتماد کرد...
دست ناتسومه رو محکم گرفت و رفتن داخل
قنادی و ات با میسا کانائه و رایان و کیا آشنا شد... و اونا خانواده ات شدن... روز ها میگذش و ات بزرگ و بزرگ تر میشد... و
تو قنادی سوزومه چان مار میکرد . شیرینی
هایی که میپخت مزه بهشت میدادن...(آرهههه
(つ≧▽≦)つ 🔪(تا به سن15 سالگی رسید و یه روز...
یه کی اومد و ازش چنتا دریاکی خرید
یه مرد خیلی قد بلند و یه پسر که شاید قد 160میبودات که داشت دوریاکی هارو به هشون میداد
پسرک رفت سمتش و نگاهی به صورت ات کرد... مایکی: من تورو... میشناسم نه ـ.ات: نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
ولی ات مایکی رو میشناخت...
چون اون روز مایکی نجاتش داد... یه روز وقتی که ات داشت با یه سبد پر دریاکی محلو میگشت به خیال اینکه یکی از دریاکی بخره
چند نفر رفتن سمتش...: انگار یکی داره دریاکی میفروشه یه بدبختتتتت
ات: با لبخند*آره دریاکی میخواینن؟
... اومد که ات رو با مشت بزنه... مایکی جلوشو میگیره مایکی: جمش کنید ببریدش
که بقیه شونم میرن مایکی میره سمت ات
مایکی: سلام یا لبخند*تو که چیزید نشد؟ کاواییی*ات: نه.. نهههه ممنونننننن مایکی:
کاری نکردم وایییییییی دریاکیییی
ات یه دریاکی به مایکی میده و تعزین میکنه
ممنوننن این ب.. بره ت. و
مایکی ات رو بغل میکنه و یه بوسه روی سرش میزاره
مایکی: ملشیییییییییی(کاوایییییی ≧▽≦)
ات: این... این کاری که کردی... اسمش چیه؟
مایکی: بغلللللل
چون ات فقط یه بار ناتسومه بغلش کرده بود
اسمشو یادش رفته بود... . ـ.
مایکی: اسم من مانجیرو عه ولی مایکی صدام کن
ات: ا.. سم منم... ات...
مایکی: چه اسم قشنگیییییی
پا ـ یاــ ن ـ فلش ـ بک
مایکی: تو... اتتتتتتتت
ات: مایکیییییییییییییی
و مایکی ات رو بغل میکنه و ناتسومه
نویسنده میشه رایان بازی گر کیا کارگردان و
میسا ایدل وکانائه دکتر و سوزومه
خاهی مرد💔
مایکی وقتی چشمای گریون ات رو دید...
موتورو پرت کرد زمین و رفت سمت ات
ات وقتی مایکی رو دید خییییلییییی خوش حال شد و بدو رفت پرید بغل مایکی
ات: با گریه *مایکیییییییییییییی
مایکی: دریاکی من...مایکیییییییییییییی
دیونه شدممم
مایکی یه بوسه روی پیشونی ات میزاره
و محکم بغلش میکنه
ات: مایکی... دلم خییییلییییی برات تنگ شدههههه بوددددد.. ت.و.. مایکی... دیگه...
دوسم نداررییییییی
مایکی: دریاکی مننننننن ایننننووو نگوووووو
خودتتتت که میدنیی.. تومان وضسشش خرابهههه... ولی... دیگه قول میدم که هر جور شده شبا بیام خونه باشهه؟؟؟؟
ات: قول؟؟؟؟
مایکی: قوله قوله قولللللللل
ات: باجههههههههههه
مایکیییییییییییییی: ههههههووووووررررررااااااا
و سوار موتور میشید و میرید خونه❤
(چشاتو در ویش کن مایکی ماله حودمههه
(つ≧▽≦)つ ( ◜‿◝ )♡ 🔪🔪🔪🔪🔪
وقتی سر اینکه مشغول کارشون شدن
باهاشون قهر میکنی(مایکی)
مایکیییییییییییییی
خیلی درگیر کارای تومان شده بود و
شبا نمیتونست بیاد خونه
و چون خونه اما و دراکن نزدیک تر بود
شبا میرف اونچا و صب زود میرف
گنگ و ات باهاش قهر کرد چون شبا بدون
بغل مایکی نمیتونست راهت بخوابه...
مایکی بلاخره وقت کرد که بره پیشه
ات... ولی اگر وقتم نمیکرد باید میرفت...
چون خییییلییییی دلش برای ات تنگ شده
بود. مایکی تو یکی از دعوا هاش گوشیش
شکست و نیتونست به ات زنگ بزنه...
شب شد مایکی با موتورش به سمت خونه
رفت... ولی...
ات رو اونجا دید... جایی که اولین بار باهم
آشنا شدن... ات تو یه قنادی کار میکرد
ات یتیم بود و یه رثز از یتیم خونه فرار کرد...
یک هفته تو خیابون میچرخید... بره یه بچه
پنج ساله تکیو جای بزرگی بود!
ولی به قنادی رسید...مایکی
و صاحب اون قنادی
یه زن و سه پسر و دو دختر که داشتن
قنادی رو میگردوندن رسید...
ات بوی شیرینی هایی که تابه حال تو زندگین
نخورده بود رو حس کرد... ات:ای... اینا... دیگه
چی.. ین...
که بزرگ ترین پسر که اسمش ناتسومه بود اومد پشتش ناتسومه تا زخمای ات رو دید...
فهمید که اونم یتیمه! ات با ترس عقب رفت و افتاد زمین ات: تو... دیگه کی هستیی...
ناتسومه؛: اسم من ناتسومست. یه یتیم مثل تو!..ات: تو هم فرار کردی..؟ ناتسومه: آره...
که زن مالک مغازه اومد که اسمش سوزومه بود.. سوزومه: ناتسومه... ها... سلوممم کوچولو وووو ات: چ.. چ.. ی؟ سوزومه میفهمید... هرکی که یتیم بودو میشناخت...
سوزمه: با من بیا... ات که ترسیده بود تا صورت ناتسومه رو دید... بهش اعتماد کرد...
دست ناتسومه رو محکم گرفت و رفتن داخل
قنادی و ات با میسا کانائه و رایان و کیا آشنا شد... و اونا خانواده ات شدن... روز ها میگذش و ات بزرگ و بزرگ تر میشد... و
تو قنادی سوزومه چان مار میکرد . شیرینی
هایی که میپخت مزه بهشت میدادن...(آرهههه
(つ≧▽≦)つ 🔪(تا به سن15 سالگی رسید و یه روز...
یه کی اومد و ازش چنتا دریاکی خرید
یه مرد خیلی قد بلند و یه پسر که شاید قد 160میبودات که داشت دوریاکی هارو به هشون میداد
پسرک رفت سمتش و نگاهی به صورت ات کرد... مایکی: من تورو... میشناسم نه ـ.ات: نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
نههههههههههههههههههخخههههههههههههههههه
ولی ات مایکی رو میشناخت...
چون اون روز مایکی نجاتش داد... یه روز وقتی که ات داشت با یه سبد پر دریاکی محلو میگشت به خیال اینکه یکی از دریاکی بخره
چند نفر رفتن سمتش...: انگار یکی داره دریاکی میفروشه یه بدبختتتتت
ات: با لبخند*آره دریاکی میخواینن؟
... اومد که ات رو با مشت بزنه... مایکی جلوشو میگیره مایکی: جمش کنید ببریدش
که بقیه شونم میرن مایکی میره سمت ات
مایکی: سلام یا لبخند*تو که چیزید نشد؟ کاواییی*ات: نه.. نهههه ممنونننننن مایکی:
کاری نکردم وایییییییی دریاکیییی
ات یه دریاکی به مایکی میده و تعزین میکنه
ممنوننن این ب.. بره ت. و
مایکی ات رو بغل میکنه و یه بوسه روی سرش میزاره
مایکی: ملشیییییییییی(کاوایییییی ≧▽≦)
ات: این... این کاری که کردی... اسمش چیه؟
مایکی: بغلللللل
چون ات فقط یه بار ناتسومه بغلش کرده بود
اسمشو یادش رفته بود... . ـ.
مایکی: اسم من مانجیرو عه ولی مایکی صدام کن
ات: ا.. سم منم... ات...
مایکی: چه اسم قشنگیییییی
پا ـ یاــ ن ـ فلش ـ بک
مایکی: تو... اتتتتتتتت
ات: مایکیییییییییییییی
و مایکی ات رو بغل میکنه و ناتسومه
نویسنده میشه رایان بازی گر کیا کارگردان و
میسا ایدل وکانائه دکتر و سوزومه
خاهی مرد💔
مایکی وقتی چشمای گریون ات رو دید...
موتورو پرت کرد زمین و رفت سمت ات
ات وقتی مایکی رو دید خییییلییییی خوش حال شد و بدو رفت پرید بغل مایکی
ات: با گریه *مایکیییییییییییییی
مایکی: دریاکی من...مایکیییییییییییییی
دیونه شدممم
مایکی یه بوسه روی پیشونی ات میزاره
و محکم بغلش میکنه
ات: مایکی... دلم خییییلییییی برات تنگ شدههههه بوددددد.. ت.و.. مایکی... دیگه...
دوسم نداررییییییی
مایکی: دریاکی مننننننن ایننننووو نگوووووو
خودتتتت که میدنیی.. تومان وضسشش خرابهههه... ولی... دیگه قول میدم که هر جور شده شبا بیام خونه باشهه؟؟؟؟
ات: قول؟؟؟؟
مایکی: قوله قوله قولللللللل
ات: باجههههههههههه
مایکیییییییییییییی: ههههههووووووررررررااااااا
و سوار موتور میشید و میرید خونه❤
(چشاتو در ویش کن مایکی ماله حودمههه
(つ≧▽≦)つ ( ◜‿◝ )♡ 🔪🔪🔪🔪🔪
۳.۱k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳