رمان تـیمـارسـتانی🐚﹞
#رمان_تـیمـارسـتانی🐚﹞
#part_6
ولی سمت راست موهام تیکه تیکه تا گوشم کوتاه شده بود.
نیم دایره چرخیدم و دیدم پشت موهامم خبری از موهام نیست!
جلوی موهامم که هیچی نگم بهتره!
شبیه اناناس شده بود!
با چشمای گرد شده گفتم:
-یا حضرت آدم.
مامان آژیر کشون دویید سمتم و شونه هام رو گرفت و با گریه جیغ زد:
-اخه توچرا این طوری شدی؟ چی کم گذاشتیم که دیوونه شدی؟ حاال جواب دوست و آشنا رو چی بدم؟ بگم دخترم دیوونه شده؟
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و مبهوت جیغ زدم:
-وای یعنی شراره دیوونه شده؟
مامان اول خشک شده و هنگ نگاهم کرد و بعد انگار متوجه حرفم شد که نیشگونی از بازوم گرفت و جیغ زد:
-زلیل مرده چرا این طوری شدی تو؟
بابا اومد سمتمون و بازوی مامان رو گرفت و گفت:
-امروز می برمش پیش روانشناس،شاید عقلش سرجاش بیاد!
مامان با حرص نگاهم کرد و پشت چشمی نازک کرد و پشتش رو کرد و رفت سمت آشپزخونه و بابا ام دنبالش رفت و
منم با ابروهای باال رفته گفتم:
منظورم با مامان بودچاق!
اخه وقتی می دیدمش یاد خانوم پف تو باب اسفنجی می افتادم.
همون قدر چاق همون قدر گرد همون قدر جیغ جیغو!
چشمام رو چپ کردم و بی حوصله رفتم سمت آشپزخونه و مامان بابا پشت به من چفت در چفت چسبیده بودن به
یخچال و بابا سرش و خم کرده بود سمت مامان و مامان چشماش رو بسته بود.
با همه توانم جیغ زدم:
-یا ابلفضل!
مامان از وحشت جیغ زد و چون هول شده بود با کف دست زد تو صورت بابا.
بابا ام با بهت یه قدم رفت عقب و دستش رو ، رو صورتش گذاشتم!
هر دو برگشتن سمتم و تو چشماشون شعله های آتیش می رقصید!
لبم و جوییدم و گفتم:
-چیزه...می خواستم بگم ادامه بدید بالخره شما نیاز هایی دارید همه ما انسانیم
همانا بازگشت همه ما به سوی...
بابا با صدای کلفت و ترسناکش داد زد:
-شادی!
دسام رو جلوی شلوارم گذاشتم و با بغض نگاهش کردم و با چونه لرزونم به زور لب زدم:
-ریخت!
#part_6
ولی سمت راست موهام تیکه تیکه تا گوشم کوتاه شده بود.
نیم دایره چرخیدم و دیدم پشت موهامم خبری از موهام نیست!
جلوی موهامم که هیچی نگم بهتره!
شبیه اناناس شده بود!
با چشمای گرد شده گفتم:
-یا حضرت آدم.
مامان آژیر کشون دویید سمتم و شونه هام رو گرفت و با گریه جیغ زد:
-اخه توچرا این طوری شدی؟ چی کم گذاشتیم که دیوونه شدی؟ حاال جواب دوست و آشنا رو چی بدم؟ بگم دخترم دیوونه شده؟
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و مبهوت جیغ زدم:
-وای یعنی شراره دیوونه شده؟
مامان اول خشک شده و هنگ نگاهم کرد و بعد انگار متوجه حرفم شد که نیشگونی از بازوم گرفت و جیغ زد:
-زلیل مرده چرا این طوری شدی تو؟
بابا اومد سمتمون و بازوی مامان رو گرفت و گفت:
-امروز می برمش پیش روانشناس،شاید عقلش سرجاش بیاد!
مامان با حرص نگاهم کرد و پشت چشمی نازک کرد و پشتش رو کرد و رفت سمت آشپزخونه و بابا ام دنبالش رفت و
منم با ابروهای باال رفته گفتم:
منظورم با مامان بودچاق!
اخه وقتی می دیدمش یاد خانوم پف تو باب اسفنجی می افتادم.
همون قدر چاق همون قدر گرد همون قدر جیغ جیغو!
چشمام رو چپ کردم و بی حوصله رفتم سمت آشپزخونه و مامان بابا پشت به من چفت در چفت چسبیده بودن به
یخچال و بابا سرش و خم کرده بود سمت مامان و مامان چشماش رو بسته بود.
با همه توانم جیغ زدم:
-یا ابلفضل!
مامان از وحشت جیغ زد و چون هول شده بود با کف دست زد تو صورت بابا.
بابا ام با بهت یه قدم رفت عقب و دستش رو ، رو صورتش گذاشتم!
هر دو برگشتن سمتم و تو چشماشون شعله های آتیش می رقصید!
لبم و جوییدم و گفتم:
-چیزه...می خواستم بگم ادامه بدید بالخره شما نیاز هایی دارید همه ما انسانیم
همانا بازگشت همه ما به سوی...
بابا با صدای کلفت و ترسناکش داد زد:
-شادی!
دسام رو جلوی شلوارم گذاشتم و با بغض نگاهش کردم و با چونه لرزونم به زور لب زدم:
-ریخت!
۲.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۳