زندگی گاهی کاری می کند باور کنید قرار است پارچه یی باشید
زندگی گاهی کاری میکند باور کنید قرار است پارچهیی باشید برای لباس عروس نه کمتر، بعد یکهو باورتان که شد قرارهای خوب در انتظارتان است و لیاقتش را دارید تِقی میکوبدتان به زمین میدردتان از وسط، یک قسمتیتان را میکند روتختی اینور اتاق و آن یکی قسمت دیگرتان را رومبلی آنطرف دیگر بعد هم مینشیند به تماشایتان میخندد توی صورتتان و میگوید هههه وضعیتت همین است به هیچ جا نرسیدن و ته تهش کهنهی اشپزخانه شدن. و حس ادمی که قرار بود پارچه یی باشد برای لباس عروس سقوط می کند به دستمالی گوشه ی آشپزخانه حالا نه اینکه حس کهنهی آشپرخانه برای خودش محترم نباشد و نه اینکه حس ِ بودن لباس عروس برای یک شب، افتخار خاصی در پسش باشد نه، فقط نکته همان سقوط حس ادمهاست، از بالا کشیده شدنشان پایین اینکه یک عمر ذهنیت چیزی درونت پرورانده شده باشد و بعد همه چیز برعکس پیش برود و گاهی حتی به هیچسو پیش نرود. همیشه سقوط است که ادم را نابود می کند که از کجا به کجا رسید و می توانست نرسد و چراهای زیاد بعدش.
اما مهم آن دوباره از نو بلند شدن و با پشت دست محکم زدن در دهان زندگیست که ببین من از تو قوی ترم و حالا بنشین و تماشا کن
اما مهم آن دوباره از نو بلند شدن و با پشت دست محکم زدن در دهان زندگیست که ببین من از تو قوی ترم و حالا بنشین و تماشا کن
۱.۵k
۰۷ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.